سلام به روی ماهتون، خوبید?منم خوبم اگه مدتیه که نیستم واسه اینه که خیلی سرم شلوغ بوده کلی ماجرا هست که میخوام واستون تایپ کنم      گفته بودم که یه آزمون قرآنی دارم???نه???!!!!ای بابا !!!!حواستون نیستا!!!!حالا منو بگو که واسه ی برتر بودن ترکوندم حسابی کتاب و زیر و رو کردم، با حال خوبی تاختم به سمت محل برگزاری امتحانات، اما چشمتون روز بد نبینه هیچ وقت ایشالله، پا که گذاشتم به محوطه، حسابی جا خوردم. دیدم ای دل غافل همه ی داوطلبا دارن کل کتابو میخونن و دوره میکنن  وای اگه بدونید من چه حالی شدم اون لحظه نگو و نپرس داشت گریه ام می‌گرفت آخه طبق روال سالهای گذشته مرحله اول همیشه از نصف کتاب سوال طرح میشد حالا منو بگو واقعا حالم گرفته شده بود خواستم امتحان ندم و برگردم خونه که با خودم گفتم حالا هم فاله و هم تماشا برو امتحانت و بده تا اینجا اومدی دیگه.  امتحان دادم و سوالهایی که از نیمه ی دوم

کتاب بود رو با دانش قبلی وبه مدد قوی بودن پایه ی عربیم پاسخ دادم   ناامید برگه مو تحویل دادم روانه ی خونه شدم خیلی متاسف بودم چون واقعا احساس میکردم تلاش بیهوده ای رو انجام دادم  ناگفته نمونه که کمی هم به شوشو پریدم آخه شاید اگه کمی حواسشو جمع میکرد توی محل کارش از این موضوع آگاه میشد که کل کتاب رو باید میخوندم واسه ی امتحان -ناگفته نمونه که این آزمون از سمت محل کارشون مدیریت و برنامه ریزی میشه- به هر حال اون روز گذشت و فردا شوشو زنگید به مسوول امتحان واسه ی آمارگیری وبا کمال تعجب شنیدیم که من رتبه ی سوم رو آوردم باورم نمیشد کلی خوشحالی کردم و از اونجاییکه آدمی کلا حریصه افسوس خوردم واسه ی عدم کسب رتبه ی اول.  هنوز که هدایامونو ندادن ولی امیدوارم خیلی تاخیر نکنن توی این امر مهم.  بگذریم.  باید برام بخوابم آخه فردا صبح میخوام برم  پارچه بدم به خیاط واسه ی عروسی پسر خالم لباس بدوزه  بعد از ظهر هم ماشین بافندگی رو که سفارش دادم میخوان بیارن، به امید خدا از ۴ شنبه یعنی پس فردا  کلاس بافندگی با ماشینم شروع میشه. اونقد سرم شلوغه یه جورایی که اصلا نه وقت دارم ونه حوصله که خودم و واسه ی مرحله ی دوم مسابقات آماده کنم ۵ یا ۶ روزه دیگه آزمونشه ولی من کارای مهمتری دارم خدایا به امید تو.شبتون پرتقالی.

                            


موضوعات مرتبط: دست نوشته های بانوی پرتقالی
برچسب‌ها: پاتوق پرتقالیامتحانقرآنرتبههدیه

تاريخ : سه شنبه 3 شهريور 1394 | 1:37 | نویسنده : بانوی پرتقالی |

سلام دوستای عزیزم خوبید? من که عالی هستم خدا رو شکر، با خواهرهای دوست داشتنی ام خونه ی مامانم اینا هستیم و شوشوی گلم یه تبلت فوق العاده واسم گرفته که دارم باهاش کیف میکنم یک هفته دیگه امتحانم شروع میشه و من باید تلاشم و بکنم، واسم دعا کنید رتبه ی اول رو واسه ی خودم کنم. ممنون از کامنتهای پر مهرتون. فعلا...


موضوعات مرتبط: دست نوشته های بانوی پرتقالی
برچسب‌ها: پاتوق پرتقالی تبلت امتحان

تاريخ : شنبه 17 مرداد 1394 | 13:58 | نویسنده : بانوی پرتقالی |

سلام دوستای عزیزم خوبید? من که عالی هستم خدا رو شکر، با خواهرهای دوست داشتنی ام خونه ی مامانم اینا هستیم و شوشوی گلم یه تبلت فوق العاده واسم گرفته که دارم باهاش کیف میکنم یک هفته دیگه امتحانم شروع میشه و من باید تلاشم و بکنم، واسم دعا کنید رتبه ی اول رو واسه ی خودم کنم. ممنون از کامنتهای پر مهرتون. فعلا...


موضوعات مرتبط: دست نوشته های بانوی پرتقالی
برچسب‌ها: پاتوق پرتقالی تبلت امتحان

تاريخ : شنبه 17 مرداد 1394 | 13:58 | نویسنده : بانوی پرتقالی |

 

احساس خوبی دارم ولی نه از هر لحاظ, خیلی کارای عقب افتاده دارم.باید تا چند روز دیگه یک مقاله در مورد مصرف گرایی بنویسم, از طرفی یکی دو هفته ی دیگه یک امتحان قرآنی دارم که تصمیم دارم بترکونم,باید پاسخ چند سوال پزشکی رو برای کسی پیدا کنم و گردآوریشون کنم,از طرفی هم باید کمی دکور خونه رو تغییر بدم تا ماشین بافتنیم و بتونم یه جا, جاش بدم...نگفته بودم؟؟؟؟؟؟؟؟؟...مگه میشه؟؟؟؟مگه داریم؟؟؟؟؟؟متعجبمتعجب من که گفته بودم قبلا بهتون چشمکخجالتیمطمئنم.دیروز من و شوشو جونم و پارسای عسلم رفتیم پیش خانومی که قراره خصوصی بهم آموزش بده.خانوم خیلی محترمی بودن و باهاشون صحبتامونو کردیم و قرار مدارامونم گذاشتیم .الان باید بهش زنگ بزنم ببینم کی ماشین و واسم میاره.خداییش مدیونید اگه لباسای زمستونیتونو از خودم نخواید براتون با ماشین ببافم طوری تحویلتون میدم انگاری که از پاریس خریدید...

دارم فکر میکنم چی واسه ی ناهار پارسا آماده کنم...کمی ماکارونی از دیشب مونده...ولی کوچولوی من خیلی ماکارونی دوست نداره,واقعا تعجب آوره آخه خداییش همه ی بچه ها معمولا عاشق این غذا هستن ولی نی نی پرتقالی ما کمی متفاوته, قربون همین تفاوتاشم ...جیگر خودمه دیگه...مثل مامانش خاصه...کمی سنگینم .آخه صبح که بلند شدم چند سیخ جیگر واسه ی خودم کباب کردم تا حالش و ببرم .دیروز که از پیش مربی بافندگیم برمیگشتم شوشوی نازنینم واسم جیگر گرفت تا بخورم چاق بشم چله بشم.........آخه خداییش خیلی ذخیره ی آهنم پایین اومده این موضوع برمیگرده به 2_3 هفته پیش.براتون گفته بودم که...خب یه خانوم آینده نگر هم باید به خودش برسه دیگه, تا بتونه هم همسر خوبی باشه و هم مادر خوبی .متاسفاه توی کشور ما زنا خیلی آسیب پذیرن در این مورد.دیگه باید برم آخه از دیشب چند تا قلم توی قابلمه در حال جوشیدنه.فکر کنم دیگه زمان پختش کافیه, باید جابجاش کنم.آی خانومای ایرونی حتما هم قلم استفاده کنید هم جیگر,باور کنید لازمه.امیدوارم همیشه سالم باشید وشاد زندگی کنید...


موضوعات مرتبط: دست نوشته های بانوی پرتقالی
برچسب‌ها: پاتوق پرتقالیجیگرقلمکارسرگرمیامتحانهمسرپارساماکارونی

تاريخ : یک شنبه 4 مرداد 1394 | 12:14 | نویسنده : بانوی پرتقالی |

امروز هوا خیلی گرمه.میخام برم بیرون ولی با زبون روزه و این آفتاب سوزان تهران, کمی دو دلم .باید صبر کنم ساعت 5 بشه.کلی کار عقب افتاده دارم که نگو و نپرس.جدیدا انگاری خنگول شدم ,درس که میخونم توی ذهنم نمیمونه آخه تا چند وقت دیگه که ممکنه 2 هفته باشه یه امتحان قرآنی دارم ولی حس و حالم, حس و حال تنبلاست.امیدوارم بقیه ی شرکت کننده ها شریک من در این حال و هوا باشن.نیم ساعت دیگه باید آماده شم,نمیدونم واسه ی تولد خواهر جونم چی بخرم.آخه 28 همین ماه تولدشه.شاید لباس خریدم,باید به داروخونه هم برم .دکتر واسم قرص امگای خارجی نوشته,متاسفانه میزان ذخیره ی آهنم هم پایینه شوشوی نازنینم همش میگه جیگر بخور,خسته شدم انقد جیگر خوردم این چند وقته.ولی خب نگرانمه دیگه.آخه خیلی دوستم داره ناقلا.خیلی دوس نداره خودمو به قرص ببندم.میگه من حاضرم بیشتر اضافه کار وایسم و مواد غذایی تازه و هر چی که لازم داری بخرم ولی تو این قرصای بیخود رو نخوری...چه قدر مهربونی شوشوی دوست داشتنی من...پارسا هم که بی خیال نمیشه ,میخاد با کامپیوتر بازی کنه...هی میاد میگه پس کی واسم بازی میذاری ...نمیذاره 2 کلمه بنویسم جوجوی ناز مامانی...

...فعلا...


موضوعات مرتبط: دست نوشته های بانوی پرتقالی
برچسب‌ها: پاتوق پرتقالیجیگرآهنگرماهوابازی

تاريخ : پنج شنبه 25 تير 1394 | 15:57 | نویسنده : بانوی پرتقالی |

 

سلام.

وقتی میشود دقایق عمرت را با آدمهای خوب بگذرانی چرا باید لحظه هایت را صرف آدم هایی کنی که یا دلهای کوچک شان مدام درگیر حسادت ها و کینه ورزی های بچه گانه اند. یا مدام برای نبودنت، برای خط زدنت تلاش می کنند؟ نه، همیشه جنگیدن خوب نیست . این روزها فهمیده ام برای اثبات دوست داشتن، برای به دست آوردن دل آدمها، برای اثبات خوب بودن نباید جنگید. بعضی چیزها وقتی با جنگیدن به دست می آیند بی ارزش میشوند. این روزها نسخه فاصله گرفتن را می پیچم برای هرکسی که رنجم می دهد... این را با خود تکرار میکنم و می بخشمشان... نه بخاطر اینکه مستحق بخششند. تنها به این خاطر که "من مستحق آرامشم.
ﺧﻮﺏ ﺑﻮﺩﻥ ﺧﻮﺩﺭﺍ منوط به،
ﺧﻮﺏ ﺑﻮﺩﻥ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﻧﮑﻦ!
و ﺑﺪ ﺑﻮﺩﻥ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻋﻠﺖ،
ﺑﺪﺑﻮﺩﻥ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺗﻮﺟﯿﻪ ﻧﮑﻦ!
ﻭ ﺍﯾﻦ ﯾﻌﻨﯽ;
ﺭﺳﯿﺪﻥ ﺑﻪ ﺁﺭﺍﻣﺸﯽ ﺑﯽ ﺍﻧﺘﻬﺎ...

"زیگموند فروید"


موضوعات مرتبط: دست نوشته های بانوی پرتقالی
برچسب‌ها: پاتوق پرتقالیجنگآدمخوب بودن

تاريخ : پنج شنبه 25 تير 1394 | 15:52 | نویسنده : بانوی پرتقالی |

 

سلام به روی ماهتون؟خوبید؟ماهتون عسل...

امروز افطار مهمون داریم.کارامو تقریبا انجام دادم.غذاهامم بار گذاشتم...میترسم بگم چی گذاشتم زبون روزه دلتون بخواد.........ولی میگم شاید تشویق بشید طبخشون کنید و از خوردن یه غذای باحال لذت ببرید.چون دوستامون شیرازی هستند منم تصمیم گرفتم یه غذای شیرازی درست کنم , مرغ شکم پر شیرازی..فوق العادس جون شما کاری هم نداره تهیه کردنش.اول از همه یه پیاز نگینی شده رو سرخ میکنید و بعد حدودا 200 گرم گردوی خرد شده به همراه 2 عدد گوجه ی خرد شده و 100 گرم زرشک و سپس 1 قاشق چایی خوری پودر لیمو عمانی رو بهش اضافه میکنید تا حرارت ببینه بعدش زردچوبه و فلفل و دارچین و نمک بهش میزنید_دارچین خیلی مهمه چون عطر غالب تو این غذا باید باشه_وبعد داخل شکم مرغ رو پر میکنید.میدوزینش واز پهلو شروع به سرخ کردن میکنید.بعد از این که همه ی جاش طلایی شد روش یه گوجه و پیاز حلقه شده میذارید, کمی هم دارچین و زردچوبه . نمک میپاشید و با حرارت کم به مدت 2 ساعت میذارید میپزه...خیلی عالیه واقعا ...اگه درستش نکنید از دستتون رفته.من که عاشقشم...راستی خورشت کرفس هم دوس دارید؟اگه بگید آره که حسابی امشب جاتئن خالیه...سوپ جو و کمی هم حلوا دیگه سفره مو کامل میکنه...

گردگیری و جارو برقی خونه مونده خودمم باید آماده بشم...خب...وقت دارم ...واسه ی همین فرصت کردم که بیام اینجا.دلمم واستون تنگ شده بود .ولی دیگه باید برم .

ایام به کام...


موضوعات مرتبط: دست نوشته های بانوی پرتقالی
برچسب‌ها: پاتوق پرتقالیغذاشیرازیمرغ شکم پرافطاریمهمون

تاريخ : چهار شنبه 17 تير 1394 | 15:54 | نویسنده : بانوی پرتقالی |

 

حسابی خوابم میاد ولی خب باید بیدار بمونم تا سحر .آخه یه مهمون عزیز داریم, پدر نازنینم ...افطار اومدن اینجا.همیشه از اومدنش خیلی خوشحال میشم.آخه پدر واسه ی یه دختر,همه چیزشه,خدا سایه ی هیچ پدری رو از سر دخترش کم نکنه,ولی جای مامانم خیلی خالیه ,قربونش برم چون راهش دوره نمیتونه زیاد بیاد خونمون,خب به تبعش ما هم نمیتونیم بریم خیلی.ولی فکر کنم ما داریم کوتاهی میکنیم,به نظرم طول راه نباید مانع رفتنمون بشه.دوس دارم آخر هفته حتما بریم پیشش. واقعا دلتنگش هستم. آهای خانومایی که پدرو مادراتون توی شهر خودتون هستن...خداییش بترکونید و تا میتونید از بودن در کنارشون لذت ببرید.

بذارید از صبح که بیدار شدم واستون بگم,البته صبح که نه, دیگه ظهر بود...ساعت 12 از اون دنیا اومدم توی اتاقم, بعد از کمی کش اومدن پاشدم  و رفتم توی هال,چشمم افتاد به یه کیسه ی پر از آلبالو, همچین بگی نگی دهنم آب افتاد, با خودم گفتم آخ که چه قدر این شوشوی من دوستم داره که با زبون روزه پاشده رفته واسه ی من یه چنین چیز خوشمزه ای رو گرفته,ولی کاش بیشتر واسم مایه میذاشت و سری هم به پاساژ طلا فروشی نزدیک خونمون میزد...خلاصه با دهان به آب افتاده و چشمهای ریز شده از تفکر بودم که ...یهویی شوشوی مثلا از خود گذشته م سر رسید و بعد از مختصر آشنایی دادن فرمود, که واسه ی این جانب ترشی آلبالو درس کن که چنانچه گاه و بیگاه جوش ناخوانده ای بر روی دماغ مبارکمان زد به مدد این معجون بخشکانیمش.........حالا فکرشو بکنید من چه حال به حالی شدم در اون هنگام.هیچی دیگه ما هم که شیفته ی کانون گرم خانواده ...رفتم یه دبه ی خالی ور داشتم و نشستم به دون کردن آلبالوهای جوش بترکون...واسه ی این که حوصله ی عزیزمم سر نره یه فیلم گذاشتم تو دستگاه و شروع کردم به اجرای امر شوهر جون...تا کارم تموم بشه 1 ساعتی طول کشید البته من خیلی ترو فرزما...وگرنه به جون خودت اگه تو میخواستی این کارو انجام بدی یه بعد از ظهرت میرفت..به جون خودت...

حالا بگذریم ...با خودم گفتم کارم که تموم شد میرم سراغ درسام.که یه دفعه تلفن زنگ خوردو بابا جونم با خبر اومدنش منو حسابی خوشحال کرد.ولی خب دیگه به مطالعه م نرسیدم باید هم خونه رو تمیز میکردم و هم یه افطاری مفصل درست میکردم.ناهار پارسای قشنگم و دادم و رفتم سراغ تهیه و تدارکات.اول از همه کمی آبدوخیار مشتی درست کردم که تا افطار حسابی جا بیفته بعد هم خورشتم و بار گذاشتم.خورشت کرفس برنج دودی که من عاشقشم.سالاد رو هم آماده کردم و ....

 

وایییییییییییییییی...دیگه نزدیک سحریه و من کلی کار دارم .ساعت زنگدار شوشو داره صدا میده....اهگه فرصت کردم برمیگردمو بقیه شو مینویسم...فعلا با اجازه...


موضوعات مرتبط: دست نوشته های بانوی پرتقالی
برچسب‌ها: پاتوق پرتقالیافطارسحرغذامهمونپدرپدرومادر

تاريخ : شنبه 6 تير 1394 | 2:12 | نویسنده : بانوی پرتقالی |

 

دوباره یه ماه رمضون دیگه...واقعا چه زود میگذره...مثل یک چشم بر هم زدن...کاش حالمونم خوب بشه توی این ماه عزیز...دلم میخاد خدا دستمو بگیره و منو به آرزوهام برسونه ...بتونم از لحظه لحظه ی عمرم کمال استفاده رو ببرم,امسال واسم یه سال پر از چیزای تازه باشه,بتونم یه عالمه پول در بیارم و واسه ی پارسای قشنگم هر چی میخاد بخرم . واقعا پول تمام آرامشه وقتی داشته باشی دیگه فکرت راحته و میتونی بی دغدغه زندگیت و بکنی و غصه ای نداشته باشی.البته خدا کنه آدمی همیشه سالم باشه و دل خوش داشته باشه] هر کدوم اینا در کنار هم معنا پیدا میکنه. اگه پول داشته باشی و تنت سالم نباشه بازم فایده ای نداره.

 

پس خدای مهربونم توی این ماه عزیز ازت میخام که از من و خانواده ام سلامتی رو نگیری و منو به آرزوهای رنگارنگم برسونی.خدایا بهم توفیق بده که بتونم بنده ی خوبی واست باشم و به خاطر تمام داشته هام ازت ممنونم .ازت ممنونم که یه پسری دارم مثل ماه, و پدر و مادری دارم که مثل آب زلالند, خدای مهربونم تو رو به اسمت قسم میدم که سالهای طولانی بهشون عمر با عزت بدی و سایه شون رو از سرم کم نکنی که همه ی امید یک دختر به پدر و مادرشه.

دوستای گلم امیدوارم این ماه توفیق بندگی واسه ی هممون فراهم بشه.سعی میکنم هر روز آپ کنم و البته از این صفحه غافل نباشم.به امید دیدار.


موضوعات مرتبط: دست نوشته های بانوی پرتقالی
برچسب‌ها: پاتوق پرتقالیخداحرفماه رمضونآرزوپدرمادرماه

تاريخ : پنج شنبه 28 خرداد 1394 | 13:40 | نویسنده : بانوی پرتقالی |

سلام دوستای عزیزم.بعد از مدتها اومدم اینجا با کلی حرفهای نگفته از روزهای گذشته.حال و احوال چه طوره؟ همه چی وفق مراده؟ایشالله که همین طوره...منو ببخشید که مدتیه وب رو به روز نکردم.راستش سرم حسابی شلوغه..هم درس دارم و هم دنبال هزار جور مشغله ام.ماه رمضون هم که نزدیکه.باید فریزر رو هم پر کنم.به تازگی تصمیم گرفتم بافتن با ماشین رو هم امتحان کنم .احتمالا از 10 روز دیگه کلاسام شروع میشه و از طرفی هم کمی مرددم...آخه خداییش توی ماه رمضون کمی سخته از خونه بیرون زدن,اونم هر روز.حالا ببینیم چه طور میشه.دوستای گلم لطفا اگه کسی از شما نسبت به این موضوع آگاهی داره منو در جریان بذاره.در مورد بافندگی با ماشین...

دارم خودمو آماده میکنم واسه ی تدریس عربی .واقعا به این رشته فوق العاده علاقه مندم.خدا کنه تو ی یک آموزشگاه خوب برام کاری جور بشه.واسم دعا کنید.دیگه دلم نمیخاد عمرمو با فقط با خونه داری و بچه داری بگذرونم.باید بتونم از سرمایه های وجودیم که همچنان بالقوه درونم جا خوش کرده بهره برداری کنم.

2روز دیگه ماه رمضون شروع میشه .برام دعا کنید.ممنون...


موضوعات مرتبط: دست نوشته های بانوی پرتقالی
برچسب‌ها: پاتوق پرتقالیبافتنی با ماشیناستعدادپول

تاريخ : دو شنبه 25 خرداد 1394 | 11:30 | نویسنده : بانوی پرتقالی |

 

سلام.سلام...

من؛ بانوی پرتقالی؛ اینجا؛ خونه ی بابام اینا؛ روبروی لپ تاب داداش جونم؛در ساعت 4:19 عصر جمعه نشستم تا براتون بنویسم. حالا از چی؛ نمیدونم.خیلی چیزا توی این مدت اتفاق افتاده ها ولی خب حس و حال دسته بندی کردن و بازگوییش و ندارم خدایی.ولی خب دلمم نمیخاد خشک و خالی بذارم برم.واسه ی همین واستون از زمان حال میگم؛ ای که من واسه ی این اینجام که یه بنایی سخت تو خونمون داریم و شوهر جون برای فرار از غر غرای من _که البته علتش عدم تحمل وضع نابسامان و به هم ریخته ی خونمون بود_منو آورد خونه ی مامانم اینا تا وقتی کمی اوضاع سرو سامون گرفت من برگردم.الان 5 روزی میشه که از خونه دورم ولی خب فردا شوشو میاد دنبالم و خدا میدونه چند روز باید کار کنیم تا خونه بشه خونه ی سابق.به هر حال ... به قول بزرگترامون : پیش میاد دیگه... .در حال حاضر هم قصد دارم برم خرید.یه جفت کفش راحتی لازم دارم آخه کفشای دم دستیم تو کارای بنایی داغون شد.جانم؟؟؟پارسا هم خوبه, خدارو شکر.من دیگه باید برم...به خدا میسپارمتون...


موضوعات مرتبط: دست نوشته های بانوی پرتقالی
برچسب‌ها: پاوق پرتقالیبناییسفرغر غر خریدن کردنکفش کفش

تاريخ : جمعه 25 ارديبهشت 1394 | 16:17 | نویسنده : بانوی پرتقالی |

 

اینم  هفت سین امسال ما.یه یادگاری خوب از عید...

روش کلیک کن ...

 


موضوعات مرتبط: صفحه اصلیدست نوشته های بانوی پرتقالی
برچسب‌ها: پاتوق پرتقالی یادگاری عید عید 94 هفت سین

تاريخ : سه شنبه 1 ارديبهشت 1394 | 1:25 | نویسنده : بانوی پرتقالی |

 

سلام .خوبید؟شادید؟ایشالله که باشید...سال نو چهطوره؟خوبه؟ردیفه؟بازم ایشالله که باشه...

 

ایندفعه به جای شب , الان اومدم تا نگید چه قدر منظمه این دختر...چون آخه خیلی هم با نظم نیستم ولی کاش بودم...مثلا همین دیشب با وجود خستگی فراوون تا 2 بیدار بودم .که یکی از دلایلش هم رسیدگی به ناخنای عزیزم بود .بنده به خاطر داشتن ناخن های زیبا وبراق و البته مقاوم در برابر شکستن کلی براشون وقت میذارم.میدونید چه جوری؟؟مطمئنم که حدس هم نمیتونید بزنید .. آخه این مورد فقط مال خودمه و هیچ دانشمندی تا حالا به پبتش نرسونده..جون تو....

خانوما خوب دقت کنید ...اول زود برید یه ظرف کوچیک در دار تهیه کنید تا وقتی روغن زیتون رو توش ریختید محفوظ باشه بعدش ظرف رو داخل فریزر بذارید , به سرعت تبدیل به یک کرم کار امد میشه روزی چند بار یا حداقل یک بار ناخنهای محترم و پوست اطرافش رو با این کرم ابتکاری مالش بدید _با حوصله ها_بعد از مدتی به معجزه ی قرن پی خواهید برد.شگفت انگیز بود, مگه نه؟؟ راستی بانو های عزیز یادتون نره که هیچ کاری رو در زمینه ی خونه داری بدون دستکش انجام ندید , دستکش پارچه ای و روش هم دستکش رز مریم,راستی چرا همه میگن رز مریم؟؟؟؟؟؟؟؟هه هه هه, شوخی کردم...ولی بی شوخی از دوتا دستکش با هم استفاده کنید البته در مورد کارایی که با آب  سروکار داریدا.در مورد کارای خشک مثل جارو برقی کشیدن و گردگیری کردن دستکش پارچه ای کفایت میکنه.فردا ناهار مهمون دارم فامیل شوهر عزیز تشریف فرما میشن, و من تنبل خانوم با این همه کار نشستم پای نت,خب چی کار میشه کرد کار دله دیگه,تنگ میشه واستون.

باید برم دیگه.

راستی قبل از این که تنهاتون بذارم باید پیشاپیش بگم     روزتون مبارک مامانای نازنین ایرونی,خدا قوت    

 

Image result for ‫تصاویر مربوط به روز مادر‬‎


موضوعات مرتبط: دست نوشته های بانوی پرتقالی
برچسب‌ها: پاتوق پرتقالیمامانروز مادردستکشناخنسلامتدستسلامتیمهمون

تاريخ : چهار شنبه 19 فروردين 1394 | 11:9 | نویسنده : بانوی پرتقالی |

 

سلام سلام...

خوبید.من که عالی ام . آخه عید داره میاد و من پر از ذوقم. همیشه عاشق نوروز و اومدن بهار بودم. شاید یکی از دلایلش اینه که خودمم متولد بهارم, ماه زیبایی ها و فصل تازه شدن.البته موضوع دیگه ای هم هست که مزید بر علته و اونم عادی بودن سونو گرافیم و نا پدید شدن مشگلی که داشتم. خدارو صد هزار مرتبه شکر.فردا وقت آرایشگاه دارم .خدا کنه خیلی معطل نشم اونجا. به هر حال دم عیده و تا چشم کار میکنه همه جا آدم میبینی و آدم...خدا کنه مردممون همیشه شاد باشن و البته یه پاشون به خرید و جاهای خوب خوب...

 

تو رو خدا تا میتونید شاد باشید و دیگران رو هم شاد کنید.زندگی چنان تند میگذره که نگو ونپرس...فقط لذت ببرید,البته به امید او...

 

یا علی...


موضوعات مرتبط: دست نوشته های بانوی پرتقالی
برچسب‌ها: پاتوق پرتقالیامیدعیدعید نوروزشادییا علیمددسونوگرافیآرایشگاهخرید

تاريخ : دو شنبه 25 اسفند 1393 | 1:10 | نویسنده : بانوی پرتقالی |

Image result for ‫تصاویری برای تبریک عید نوروز‬‎

 

سلام به روی ماهتون.خسته نباشید بابت کارایی که واسه ی استقبال از سال نو انجام میدید.خدا قوت. من که حسابی خوشحالم واسه ی رسیدن سال نو.شما چی؟میدونم که هستید...مگه میشه آدمی از نو شدن بدش بیاد؟خدا کنه که امسال واسه ی هممون سال خوبی باشه, ایشالله... چه خبرا؟توی چه مرحله ای از خونه تکونی هستید؟ ما که خدا رو شکر خیلی از کارامونو انجام دادیم فقط مونده آشپزخونه و دستشویی.البته ناگفته نمونه که شوشوی نازنینم کلی کمک بود امسال .اگه نبود کنارم واقعا از پس این همه کار برنمیومدم.دمش گرم الهی.

...بعد مدتها بی حوصلگی تو نوشتن, امشب حس کردم دلم لک زده واسه اینجا. اومدم تا حال و احوالی بپرسم و البته شما رو از حال و خودم خبر کنم. هر چند بدم نمیومد که وقتم رو بذارم واسه ی کمی رقصیدن.آخه خدایی دارم چاق میشم از بس که خوش اشتها شدم.شام امشب و که دیگه نگو...................... حسابی ترکوندم ..............ولی خب دیگه چه کنیم که کفه ی اینجا سنگین تر بود.هنوز 9 روز مونده به عید همیشه مبارک نوروز ولی دوست دارم همی حالا بهتون عید رو تبریک بگم و از خدا واستون سلامتی و شادی آرزو کنم .الهی آمین...

 

Image result for ‫تصاویری برای تبریک عید نوروز‬‎

 

سعی میکنم توی 2 روز آینده مابقی کارامم به سرانجام برسونم تا بعدش تمام هم وغمم رو بذارم پای چیدن هفت سین.شوشوی گلم مخالفه داشتن ماهی توی بزم عیدمونه.مرد زندگیم از بس که به حیوونا علاقه منده که از بودن ماهی کوچولو توی تنگ آب اعصابش خرد میشه.ولی آخه پارسا خیلی دوس داره ماهی بگیریم و از طرفی دل من میگیره بدون وجود نازنینش واسه به یاد آوردن ارزش حیات.ایشالله همه چی به خوبی پیش میره .بازم پیشاپیش عیدتون مبارک...


موضوعات مرتبط: دست نوشته های بانوی پرتقالی
برچسب‌ها: پاتوق پرتقالیخونه تکونیشوهرماهیحیوونسلامتیعیدنوروزعید نوروز

تاريخ : پنج شنبه 21 اسفند 1393 | 1:25 | نویسنده : بانوی پرتقالی |

سلام خوبید همگی؟

 

منتظرم ماشین لباس شویی کارش و تموم کنه تا بعد از پهن کردن لباسا برم توی عالم خواب که واقعا عالمی ست فوق العاده . آخه واقعا خسته ام . البته ساعت نزدیک 3 بامداده . ولی وجود سبد پر از لباسای چرک رو به فال نیک گرفتم تا فرصت پیش اومده رو به آپ کردن وبم اختصاص بدم .آخه توی اسفند ماه واقعا فرصت ندارم خیلی اینجا بیام . میدونید که  این ماه سر خیلیا شلوغ میشه و از همه مهمتر موضوع خونه تکونیه که ما هنوزشوع نکردیم و داریم به نیمه ی اسفند هم نزدیک میشیم. قراره شوشوی گلم 2 شنبه رو مرخصی بگیره تا دیوارای اتاق خواب رو یه صفایی بدیم . بعدشم که نوبت پذیرایی میشه .صدای موزیک ماشین لباس شویی در اومد که یعنی خانومی بیا محتویاتم رو پهن کن . امیدوارم سال رو به خوبی به پایان برسونید و شاد شاد باشید.شب خوش.


موضوعات مرتبط: دست نوشته های بانوی پرتقالی
برچسب‌ها: پاتوق پرتقالیاسفندخونه تکونیشادیسال جدید

تاريخ : شنبه 9 اسفند 1393 | 2:36 | نویسنده : بانوی پرتقالی |

 

سلام وشبتون پرتقالی.

اگه تا الان بیدارم به مدد خواب 3 ساعتیه که عصر داشتم وگرنه که الان تو عالم شیرین خواب بودم . یه بشقاب پر میوه خوردم والان در حین نت گردی احساس ضعف در عمق معده ی عزیزم کردم .بی مقدمه رفتم آشپزخونه و زیر کتری رو روشن کردم تا یه چایی گرم نوش جان کنم البته با یک کیک شکلاتی . جدیدا زیادی خوش اشتها شدم. اینم از عوارض خوشمزه ی قرص نام آشنای متفورمینه دیگه . بالاخره ما خانوما اگه بدون مشگل باشیم باید تعجب کنیم . چند وقته پیش شوشوی عزیزم میگفت دقت کردی موهای من کمی سفید شده ولی ماشالله تو تکون نخوردی؟یعنی منظورش این بود که تو منو پیر کردی و من تو رو جوون نگه داشتم ...ولی این طور نیست در عالم واقع...انگاری من از درون دارم پیر میشم و ظاهرم غلط انداز شده ...خیلی دوست دارم روم سفت بود و الکی بابت یه سری مسائل حرص نمیخوردم . گاهی به این فکر میکنم که واسه ی هر کی به اندازه ی ارزش واقعیش وقت بذار حتی برای حرص خوردن از دست حرفاشون ...خوبه که آدم گاهی بی خیال یه سری از آدما بشه خداییش...مثلا چرا باید بابت خوش  آمد کسی یا تعریف لحظه ایش خودم رو به زحمت بندازم در حالیکه نه خودش ارزش کارم رو میدونه ونه حتی کسی که واقعا باهامه و واسم عزیزه مثل شوشوی خودم ... تصمیم گرفتم از این به بعد در مورد یه عده آدم کوتاه نیام واگه ناراحتم کردن جوابشونو بدم...چون دیگه اینجوری تا مدتها نمیشینم غصه ی فرصت از دست رفته رو بخورم که چرا جواب فلانی رو ندادم...خداییش به نظر شما این طور نیست؟؟


موضوعات مرتبط: دست نوشته های بانوی پرتقالی
برچسب‌ها: پاتوق پرتقالیحرص غصهپیریمتفورمینزمان

تاريخ : پنج شنبه 2 بهمن 1393 | 2:28 | نویسنده : بانوی پرتقالی |

سلام .

 

پاهام یخ کرده چه قدر اتاق سرده.حوصله ندارم برم یه چیزی بپوشم.عجیبه که توی این هوای سرد هوس بستنی هم کردم .دوس دارم سریع تر این کلاسای بافتنی تموم بشه و برم خونه ی مامانم اینا . دلم لک زده واسه ی رفتن و البته موندن . زندگی انگار جذاب نیست این جوری .حالا با این اوضاع استاد بافتنیمون گفته بعد ترم 3 دوره ی ژورنال بافی رو شروع میکنه . حیفم میاد نرم ولی حوصله شم ندارم کاش بذاره واسه ی بعد عید .یکشنبه باید برم دکتر مغز و اعصاب تا جواب M.R.I  رو نشونش بدم باید با شوشو برم حتما .دعا کنید طبق حدسم همه چیزم سالم باشه .این روزا کمی افکارم منفی شده همش فکر میکنم زیاد تو این دنیا نمیمونم.فکر کنم افسردگی حاد گرفتم . یکی از نشونه هاشم اینه که اصلا حس رقصیدن ندارم .تا شروع میکنم سریع بی خیالش میشم.آخه من رقصیدن رو به عنوان یه ورزش عالی نگاه میکنم .حتی بعد از زایمان پارسا وبهبودی حالم و جای بخیه هام با رقصیدن تونستم به وزن اید آلم برسم . ولی نمیدونم چرا جدیدا این جوری شدم.ناگفته نمونه که کمی هم تقصیر این کلاسای بافتنیه که منو توی پیچ و خمش گرفتار کرده .تا فرصتی پیش میاد واسم فقط دلم میخاد میل بگیرم دستم و ببافم .لامصب آرامشی میدها...ممنون که بازم نوشته هامو خوندی.دلم واستون تنگ شده بود.شبتون خوش...


موضوعات مرتبط: دست نوشته های بانوی پرتقالی
برچسب‌ها: پاتوق پرتقالیبستنیسرمابافتنیMRI

تاريخ : جمعه 26 دی 1393 | 1:45 | نویسنده : بانوی پرتقالی |

سلام دوستای گل گلابم .خوبید؟ازم گله نکنید که میدونم گله تون به جاست ...میدونم هر روز بم سر میزنید تا دست نوشته هامو بخونید . ولی واقعا کم بودن من رو در اینجا به معنای بی محبتیم نذارید.خودمم ناراحتم که خیلی فرصت ندارم بیام.چند روز دیگه تولد پارسای جیگرمه و من کلی کار دارم .از طرفی کارای کلاسیم هم روی سرم تلمبار شده واز طرف دیگه دارم عجله میکنم لباسی رو که دارم واسه ی تولد ستایش گلم میبافم رو تمومش کنم تا آخر هفته و بش بدم .حالا بم حق میدید که چرا میگم خیلی فرصت اینجا اومدن رو ندارم؟ولی مطمئن باشید جبران میکنم و تا چند وقت دیگه با دست پر میام اینجا.جالبه که بدونید دوست دارم بخش آموزش بافتنی رو هم در اینجا بذارم واسه ی اونایی که این هنر رو دوست دارن .همچنین عکسای تولد 4 سالگی پارسای عشقم و .دوستتون دارم خیلی زیاد.

بای ...


موضوعات مرتبط: دست نوشته های بانوی پرتقالی
برچسب‌ها: پاتوق پرتقالیتولد بافتنیپارسا4 سالگی

تاريخ : پنج شنبه 11 دی 1393 | 2:33 | نویسنده : بانوی پرتقالی |

سلام سلام.

خوبید گلای من...دیر وقته و من همچنان بیدار...داشتم بافتنی میکردم ... خداییش توی شبای بلندی که پیش رومونه هیچی به اندازه ی بافتن نمیتونه حس خوبی بهم بده.ولی چشمام دو دو میزنه.جدیدا احساس میکنم واقعا باید عینک بگیرم .اوضاع دیدم کمی بد شده..اما موضوع اینه که اصلا بهم عینک نمیاد.ولی خب اگه ناچار شم باید بگیرم دیگه...دوس دارم قاب صورتی بگیرم واسش. خب در اون صورت نمیشه با رنگای مختلف لباسام ست کنم .باید توی این هفته 2باره برم دکتر تا شماره ی چشمم و بهم بده.با این اوضاع میترسم عصا به دست شم .فردا نوبت دکتر پوست دارم . خداییش این دکترام فقط پی کسب در آمد بیشتر هستنا . هر 20 روز یکبار باید برم ... آخه چه خبره؟؟؟ هی باید پول بریزیم تو کیسه ی اینا ... واقعا که ...حال ندارم بنویسم.میرم بخوابم.

خوابای پرتقالی ببینید لطفاخنده


موضوعات مرتبط: دست نوشته های بانوی پرتقالی
برچسب‌ها: پاتوق پرتقالیعینکعینک صورتیبافتن

تاريخ : سه شنبه 25 آذر 1393 | 1:53 | نویسنده : بانوی پرتقالی |

سلام دوستای گلم.دلم حسابی واسه ی شما و صفحه ی دست نوشته هام تنگ شده بود.

ولی خب چه میشه کرد دیگه .سرم شلوغه , الانم که نشستم اینجا و دارم واسه ی شما مطلب مینویسم هنوز کار کلاسی فردام مونده .دارم یه دامن خیلی ناز به سایز عروسک میبافم .

 

خیلی جیگر شده ,فردا قراره یه تن پوش بهمون یاد بده استاد بافندگی عزیزم. منتظرم ببینم کدومش ناز تره تا واسه ی ستایش خوشملم ببافم . دختر خواهرمه . 1 ماه دیگه تولد 11 سالگیشه . حالا انتخاب بین این 2 گزینه از یک طرف و انتخاب رنگ کاموا از طرف دیگه حسابی ذهنم و درگیر خودش کرده . اگه شما میتونید راهنماییم کنید لطفا دریغ نکنید.ممنون.

راستی امروز کمی ترشی گرفتم.الهی قربون مادر شوشوی گلم بشم که با اون پا درد و کمر دردش ترشی درست کرد و مثل هر سال گذاشت توی انباری حیاط تا ما هر وقت دلمون خواست بریم بیاریم بالا و بخوریم و کیف کنیم . واقعا دمش گرم با این مرامش  ولی از اون جایی که من عاشق وجود بی نظیر بادمجون در ترشی هستم و ایشون پرهیز دارن و نمیریزن.من وسوسه شدم که فقط کمی ترشی بادمجون درست کنم و با ترشی مادر شوهر قاطی کنم . ولی کم کم به مواد ترشیم اضافه کردم . حالا یه ظرف بزرگ ترشی دارم که دم به ثانیه میرم بش سر میزنم و قربون صدقه ش میرم .آخه من عاشق ترشی با اون عطر بی نظیرش هستم .جاتون خالی ...حالا واسه ی این که مدیون نشم هر انگولکی که بی اختیار بش میزنم جای یکیتون میخورم .من دیگه باید برم .میترسم فردا خواب بمونم .منم که خوابم کم باشه به شدت بداخلاق میشم .پس خداحافظ تا فرصتی دیگه...


موضوعات مرتبط: دست نوشته های بانوی پرتقالی
برچسب‌ها: پاتوق پرتقالیترشیمادر شوهربافتنیستایشدامنتن پوش

تاريخ : دو شنبه 2 آذر 1393 | 23:38 | نویسنده : بانوی پرتقالی |

سلام 

 

امشب خیلی خوش گذشت .دایی کوچیکم به افتخار تولد فرزند دومش یه مهمونی گرفته بود و همه ی فامیل و دعوت کرده بود . توی یه تالار شیک وپیک ..

واقا دمش گرم با این کارش حسابی خوشحالمون کرد ...دوباره بعد از مدتی تونستیم همدیگرو ببینیم و حسابی گپ بزنیم .فقط جای عزیز و آقا جونم خالی بود .که اگه بودن همه چیز تکمیل میشد البته جای داداش کوچیکه ی خودمم واقعا خالی بود. طفلی سرما خورده بود و نتونسته بود بیاد. از نی نی کوچولوی نازی که به یمن قدومش مهمونی برگزار شده بود که همین بس که مثل یه عروسک جوندار بود . واقعا کوچولو موچولو بود خیلی ریز بود این پسر دایی فنقلی ...

 

مدتیه رفتم تو نخ گوشی موبایل .دلم میخاد گوشی قدیمیمو عوض کنم و به اصطلاح به روز بشم . پارسا هم که تو منگنه گذاشتتمون که الا و بلا من تبلت میخام . امیدوارم بتونم به جای تبلت یه تلفن همراه لوکس بگیرم . فعلا من باید برم چون خیلی خوابم میاد .

شب خوش.


موضوعات مرتبط: دست نوشته های بانوی پرتقالی
برچسب‌ها: پاتوق پرتقالینوزاد تبلتموبایلمهمونی

تاريخ : پنج شنبه 22 آبان 1393 | 1:32 | نویسنده : بانوی پرتقالی |

 

سلام دوستای گلم ...

 

اوه اوه اینجا چه وضعی شده . مگه من چند وقته که نبودم؟؟؟ ...چه گردو غباری ...وای وای ...

 

ازم گله نکنید.فراموشتون نکرده بودم _البته اگر شما هم فراموشم نکرده باشید_فقط کمی سرم شلوغ شده .کمی به زندگیم نظم دادم . پارسا رو هم با این کارم با نشاط تر کردم.

 

7-8 روزی هست که میرم کلاس بافتنی . از بچگی عاشقش بودم ولی هیچ وقت دنبالش نرفتم تا یک ماه پیش که واسم این موقعیت پیش اومد که خودمو در یک مجتمع آموزشی در زمینه ی فوق ثبت نام کنم .پارسا رو هم کلاس نقاشی ثبت نام کردم. البته واسه ی پارسا هنوز شروع نشده ایشالله از 4 شنبه ی هفته ی بعد میره سر کلاس.

کوچولوی نازم انقد ذوق میکنه که نگو و نپرس . واقعا بچه ها عجب عالمی دارنا . تو این مدت که هنوز کلاسش شروع نشده ولی با خودم میبرمش .توی تایمی که من کلاسم پارسا هم با چند تا بچه ی دیگه که با ماماناشون میان ,میره تو حیاط مجتمع و کلی بازی میکنه .خدا رو شکر وسایل بازی هم داره , مثل تاب و سرسره و از این قبیل ....تو این مدت جیگرم کمی پر شورتر شده و من مشتاق دیدن شیطونیاش ... خدای مهربون واسم حفظش کن تا بزرگ شدنش و ببینم و لذت ببرم به لطفش ...

توی این مدت حسابی با اونچه که یاد میگیرم حال کردم اونقد که دوس دارم موقعی که میبافم دنیا هم بایسته و من رو در سکوتم به تماشا بنشینه .تا الان 2 مدل شال و کلاه بچه گونه آموزش دیدیم .یه مدل دخترونه ویه مدل پسرونه .دلم میخاد هر چه سریعتر پیش برم و کلی لباسای خوشگل واسه ی خودم وپارسا جون وشوشوی گلم ببافم ...ایشالله کمی که پیش رفتم وپا گرفتم بخش بافتنی رو هم اضافه میکنم به وب .

امروز میخایم بریم سفر .در واقع پیش مامانم اینا . امشب شب تاسوعاست...امشب و فردا شب اگه دلت لرزید و با خدا خلوت کردی منو فراموش نکن .التماس دعا ...

 

آرزوهایت را یادداشت کن،خدا یادش هست،اما شاید تو فراموش کنی آنچه امروز داری روزی آرزویت بوده است…

مراقب خودتون، زندگیتون، آرزوهاتون و عشقتون باشین…در پناه حق…


موضوعات مرتبط: دست نوشته های بانوی پرتقالی
برچسب‌ها: پاتوق پرتقالیبافتنبافتنینقاشیتاسوعاعاشوراشالکلاه

تاريخ : یک شنبه 11 آبان 1393 | 9:40 | نویسنده : بانوی پرتقالی |

فردا شب مهمون دارم .خانواده ی دوست وهمکار شوشو .دوستشون دارم چون بسیار آدمای خونگرم و با محبتی هستن . امروز صبح کهاز خواب بلند شدم اولین کاری که پی اش رو گرفتم بعد از صبحونه خوردن, آماده کردن وسایل برای تهیه ی ترشی بادمجون شکم پر بود. اصلا خوش ندارم مهمونیم بدون تکمیل ظرف ترشیم برگزار بشه . ترشی بامیه .سیر, لبو وکلم داشتم ولی ظرف مخصوص ترشیم 6 تا خونه داره ومن همیشه توی هر کدوم از این خونه ها مدل متفاوتی از دیگری رو پرمیکنم.

کلاه بادمجونا رو گرفتم و قابلمه رو پر از سرکه کردم .همراه با کمی زردچوبه و نمک ,وقتی به قل افتاد بادمجونا رو 3 تا 3تا توی سرکه ی در حال جوش گذاشتم برای هر دور هم 10 دقیقه تامل کردم.بعد از 10 دقیقه اونهارو داخل ابکش قرار دادم تا هم سرکه ی اضافیش خارج بشه وهم کمی از حرارتش کاسته شه .در این فاصله توی ظرف دیگه ای مرزه وترخون ونعنا رو مخلوط کردم (بهتره که تازه باشه ولی من تازشو نداشتم)کمی فلفل خشک و نمک وگلپر آسیاب شده به همراه هویج رنده شده رو بش اضافه کردم(میتونه هویج نداشته باشه_سلیقه ایه),بعد از خنک شدن بادمجونا ,شکمشونو با چاقو پاره کردم و توشو از مواد پر کردم(الان که دارم این مطالب و براتون تایپ میکنم یادم افتاد که تو این مرحله نمک داخل شکمشون نریختم . وای خدای من ... خدا کنه بد نشده باشه.وگرنه جلوی مهمونامون کلی خجالت زده میشم).

...

امروز کلی کار داشتم که الان حوصلم نمیکشه دونه دونه واستون شرح بدم _مطمئنم شما هم براتون خیلی مهم نیست_.

عادت ندارم کارامو حواله کنم به روز مهمونی. چون اصلا دوست ندارم از فرط خستگی ناشی از کارا, مجبور به لبخندی تصنعی و خمیازه های پی در پی بشم. دوس دارم جلوی مهمونام سرحال و با نشاط باشم .میخام سفرمو با مرغ پخته شده به همراه سس پرتقال و خورشت به پهن کنم . امیدوارم مثل همیشه عالی از آب در بیاد_چیه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟دلم میخواد از خودم بتعریفم..........حسود.........._

 

ولی جدی میگما حسودی کار بدیه...خب تو هم برو رو دست پختت کار کن...نمیمیری که جوجو ...

 

داره دیر میشه.باید برم لالا.

شبتون خوش ...


موضوعات مرتبط: دست نوشته های بانوی پرتقالی
برچسب‌ها: پاتوق پرتقالیترشیمهمونیحسادتترشی بادمجون شکم پر

تاريخ : پنج شنبه 1 آبان 1393 | 1:6 | نویسنده : بانوی پرتقالی |

 

پارسا جونم! پسرِ خوبم…
می‌دونم که تو هم یه روزی عاشق میشی. میای وایمیستی جلوی من و بابات و از دخترکی میگی که دوسش داری!
این لحظه اصلا عجیب نیست و تو ناگزیری از عشق…! که تو حاصل عشقی…

پســـرم…
مامانت برای تو حرف‌هایی داره
حرف‌هایی که به درد روزهای عاشقیت می‌خوره…

عزیزدلم!
یک وقت‌هایی زنِ رابطه بی‌حوصله و اخموست. روزهایی می‌رسه که بهونه می‌گیره. بدقلقی می‌کنه و حتی اسمتو صدا می‌کنه

و تو به جای جانمِ همیشگی، میگی: “بله!”
و اون میزنه زیر گریه…

زن‌ها موجودات عجیبی هستند پسرم…
موجوداتی که می‌تونی با محبتت آرومشون کنی و یا با بی‌توجهیت از پا درش بیاری… باید برای اینجور وقت‌ها آماده باشی. بلد باشی. باید یاد بگیری

که نازش را بکشی…

عزیزم…
پسر مغرور و دوست‌داشتنی من!!!
ناز کشیدن شاید کار مسخره‌ای به نظر برسه اما باید یاد بگیری… زن‌ها به طرز عجیبی محتاج لحظه‌هایی هستن که نازشون خریدار داره…
می‌دونی؟ این ویژگی زنه، گاهی غصه‌ها مجبورش می‌کنن به گریه…! خیلی پاپی‌ دلیل گریه‌ش نشو… همیشه نیازی نیست دنبال دلیل و چرا باشی تا بخوای راه حل نشونش بدی…

گاهی فقط باید بشنویش. بذاری توی بغلت گریه کنه و بعد فقط دستش را بگیری و ببریش بیرون پیاده روی و بهش بگی که

چقدر براش ارزش قائلی!

ازش تعریف کنی و باهاش حرف بزنی… یاد بگیر که با مردونگیت غصه‌هاشو آب کنی نه که از غصه آبش کنی…
اگر هم که پای فاصله درمیونه کافی‌ست نازش کنی… بهش زنگ بزنی باهاش حرف بزنی… اگر بازم گریه کرد و آروم نشد دلسرد نشو. باز هم صداش کن!!! عاشقانه صداش کن، حتی اگه واقعا خسته‌ای!!!!

بهت قول میدم درست اون لحظه‌ای که داری فکر می‌کنی این صدا کردن‌ها، فایده‌ای نداره و نمی‌خواد حرف بزنه و می‌خواد تنها باشه. برمی‌گرده طرفت و توی آغوشت خودشو رها می‌کنه و…

زن‌ها هیچ وقت این لحظه‌ها رو که پاش وایسادی، فراموش نمی‌کنن…
و همه انرژی که براش گذاشتی رو بهت برمی‌گردونن…

 

الهی خوشبخت باشی قربونت بشم من ...


موضوعات مرتبط: دست نوشته های بانوی پرتقالی
برچسب‌ها: پاتوق پرتقالیزنهمسر عاشق

تاريخ : چهار شنبه 23 مهر 1393 | 22:50 | نویسنده : بانوی پرتقالی |

راستی؛ هیچ وقت از خودت پرسیدی قیمت یه روز زندگی  چنده؟

تموم روز رو کار می‌کنیم و  آخرشم از زمین و زمان شاکی هستیم که از زندگی خیری ندیدیم!

شما رو به خدا تا حالا از  خودتون پرسیدید:
قیمت یه روز بارونی چنده؟
یه بعدازظهر دلنشین آفتابی رو  چند می‌خری؟
حاضری برای بو کردن یه بنفشه  وحشی توی یه صبح بهاری یه  اسکناس درشت بدی؟
پوستر تمام رخ ماه قیمتش چنده؟

ولی اینم می‌دونی که اگه بخوای وقت بگذاری و حتی نصف روز هم بشینی به گل‌های وحشی که کنار جاده دراومدن نگاه کنی بوته‌هاش ازت پول نمی‌گیرن!

چرا وقتی رعد و برق میاد تو زیر درخت فرار می‌کنی؟
می‌ترسی برقش بگیرتت؟
نه، اون می‌خواد ابهتش رو نشونت بده.
آخه بعضی وقت‌ها یادمون میره چرا بارون میاد!

این جوری فقط می‌خواد بگه منم هستم
فراموش نکن که همین بارون که  کلافت می‌کنه که “اه چه بی‌موقع شروع شد، کاش چتر داشتم.” بعضی وقتا دلت برای نیم ساعت قدم زدن زیر نم نم بارون لک می‌زنه.

هیچ وقت شده بگی دستت درد نکنه؟
شده از خودت بپرسی چرا تمام  وجودشونو روی سر ما گریه می‌کنن؟!

اونقدر که دیگه برای خودشون  چیزی نمی‌مونه و نابود میشن؟
ابرها رو می‌گم…!
هیچ وقت از ابرها تشکر کردی؟
هیچ وقت شده از خودت بپرسی که  چرا ذره ذره وجودشو انرژی می‌کنه
و به موجودات زمین می‌بخشه؟!

ماهانه می‌گیره یا قراردادی  کار می‌کنه؟

تا حالا شده به خاطر این که زیر یه درخت بشینی و به آواز بلبل گوش کنی پول بدی؟

قشنگ‌ترین سمفونی طبیعت رو می‌تونی یه شب مهتابی کنار رودخونه گوش کنی.

قیمت بلیتش هم دل تومنه!

خودتو به آب و آتیش می‌زنی که حتی تابلوی گل آفتابگردون رو بخری و بچسبونی به دیوار  اتاقت
ولی اگه به خودت یک کم زحمت بدی می‌تونی قشنگ‌ترین تابلوی گل آفتابگردون رو توی طبیعت ببینی. گل‌های آفتابگردونی که اگه بارون بخورن نه تنها رنگشون پاک نمی‌شه، بلکه  پررنگ‌تر هم میشن!

لازم نیست روی این تابلو کاور بکشی، چون غبار روی اونو،  شبنم صبح پاک می‌کنه و می‌بره.

تو که قیمت همه چیز رو با پول می‌سنجی تا حالا شده از خدا بپرسی:
قیمت یه دست سالم چنده؟
یه چشم بی‌عیب چقدر می‌ارزه؟
چقدر باید بابت اشرف مخلوقات بودنم پرداخت کنم؟!
قیمت یه سلامتی فابریک چقدره؟

خیلی خنده داره نه؟
و خیلی سوال‌ها مثل این که شاید به ذهن هیچ کدوممون نرسه…

اون وقت تو موجود خاکی اگه یه روز یکی از این دارایی‌هایی رو که داری ازت بگیرن
زمین و زمان رو به فحش و بد و  بیراه می‌گیری؟
چی خیال کردی؟
پشت قبالت که ننوشتن. نه عزیز  خیال کردی!

اینا همه لطفه، همه نعمته که جنابعالی به حساب حق و حقوق خودت می‌ذاری
تا اونجا که اگه صاحبش بخواد می‌تونه همه رو آنی ازت پس بگیره.

 

پروردگاری که هر چی داریم از قدرت اوست…

 

اینو بدون اگه یه روزی فهمیدی قیمت یه لیتر بارون چنده؟
قیمت یه ساعت روشنایی خورشید چنده؟
چقدر باید بابت مکالمه روزانه‌مون با خدا پول بدیم؟

 

یا اینکه چقدر بدیم تا نفسمون رو، بی‌منت با طراوت طبیعت زیباش تازه کنیم
اون وقت می‌فهمی که چرا داری تو این دنیا زندگی ميکنی!

 

قدر خودت رو بدون و لطف دوستان و اطرافیانت رو هم دست کم نگیر

 

به زندگی ایمان داشته باش تا بشه تموم قشنگیهای دنیا مال تـــو

 


موضوعات مرتبط: دست نوشته های بانوی پرتقالی
برچسب‌ها: پااتوق پرتقالیقیمتبارانقدردانی

تاريخ : چهار شنبه 23 مهر 1393 | 22:32 | نویسنده : بانوی پرتقالی |

سلام دوستای عزیزم.امروز عید قربان بود.خیلی بهتون تبریک میگم.روز خوبی بود واسم.

ولی بذارید اول کمی از دیروز واستون بگم.

دیروز ه اندازه ی امروز خوب نبود.ظهر با پارسا رفتیم دوش بگیریم که صدای وحشتناکی شنیدیم اول فکر کردم که شوهری اومده خونه و چیزی رو توی آشپزخونه جا به جا کرده واحیانا ظرفی از دستش افتاده شکسته. ولی هر چی صداش کرد از توی حموم, جوابی نشنیدم. البته بعید بود که شوشو اون موقع از سر کار برگرده خونه. واسه ی همین کمی ترسیدم وبیشتر از من پارسا کوچولو وحشت کرده بود . سریع کارمونو تموم کردم و اومدیم بیرون. خبری از چیزی نبود. لباسای پارسا رو تنش کردم و موهاشو سشوار کردم .رفتم سمت آشپزخونه که ناهارمونو بذارم گرم شه که یکدفعه دیدم نصف زمین آشپزخونه خیس آبه. چشمتون روز بد نبینه , وای وای...لوله ی آبگرمکن ترکیده بود و مثل چی داشت آب ازش میزد بیرون. تازه شستم خبر دار شد که ای دل غافل این صدا از آبگرمکن بوده سریع به شوشو زنگیدم و ماوقع رو براش شرح دادم.دقیقه ای نگذشت که پدر شوشوی عزیزم اومد بالا وصحنه رو بررسی کرد وباز دقایقی نگذشت که تعمیر کار توی مطبخ, در حال بررسی علت حادثه بود .آبگرمکن رو باز کرد و قرار شد بعد از ظهر, تعمیر شده ش رو برامون بیاره ....

 

ساعت از 11 شب گذشته بود و خبری از آبگرمکن نشد.دیگه کلافه شده بودم.از طرفی شوشو بعد شام خوابش برده بود و از طرف دیگه فردا روز عید بود .دلم و به دریا زدم وزنگ زدم تعمیر گاه آقای تعمیرکار.قول داد 10 دقیقه ی دیگه بیاره حتما. 5 دقیقه نگذشته بود که زنگ خونه به صدا در اومد .هول هولکی شوشو رو بیدار کردم و خودم روی مبل لم دادم. کار طرف که تموم شد پولش و گرفت و رفت. آماده شده بودم واسه ی خواب ...اما از دست شوهری ...دیگه خواب از سرش پریده بود و به زور منو تا ساعت 2 بیدار نگه داشت.اصولا من مشگلی با شب بیداری ندارم ولی موضوع این بود که فردا صبح بایستی زود از خواب بیدار میشدیم چون پدر شوشوی عزیز میخواست گوسفند قربونی کنه به مناسبت عید قربان ودرست نبود که من به عنوان تنها عروس خانواده خواب باشم . ولی امان از دست شوشو که اصلا وقت شناس نیست ...

امروز صبح من ساعت 10  از سر و صدای زیادی که از طبقه ی پایین می اومد از خواب بیدار شدم شوشوی عزیزم امشب شب کاره وصبح زود رفته بود محل کارش. به اتاق پارسا سر زدم دیدم رو تختش نیست.ناقلا زودتر بیدار شده بود و رفته بود پایین. ناراحت بودم. چون تو مراسم صبح حضور نداشتم .دقایقی نگذشت که پارسا به همراه ستیلا_دختر عمه ش که 8 ماه ازش کوچیکتره_اومدن بالا.اول کلی بوسش کردم_کاری که هر روز صبح انجام میدم_بعد از شستن دست و صورتش به هر دوشون یه صبحونه ی مفصل دادم. یه دوش فوری گرفتم و مشغول سشوار کشیدن موهام شدم. خب به سلامتی روز عید بود دیگه,هرچند که شوهر جونم خونه نبود ومن از این موضوع به شدت دلگیر بودم ولی خب کاریش نمیشد کرد.بعد از پوشیدن یه دست لباس شیک وکمی آرایش صورت راهی طبقه ی پایین شدم.عطر آبگوشت با گوشت تازه ی قربونی تمام فضای ساختمون رو پر کرده بود.یه نفس عمیق کشیدم داخل شدم وبه همه سلام کردم.با روی خوش تبریک عید مواجه شدم والبته شرمنده از این که دیر رفته بودم. با خواهر شوشوهای عزیز مشغول خوش و بش شدیم واز لحظات لذت بردیم.بعد از صرف ناهار.اومدم بالا تا هم نمازم و بخونم وهم مسواک بزنم_بعد از خوردن غذاهایی مثل آبگوشت عادت دارم سریع مسواک بزنم_2 باره برگشتم پایین وهمون جو دلپذیر حاکم بود تا ساعت 4 بعد از ظهر.که کم کم خواهر شوهرای گلم عزمشون رو واسه ی رفتن جزم کردن.دلم خیلی گرفته بود. دلم میخواست تا شب میموندن آخه شوشو هم نبود والبته دلم حال و هوای عصر جمعه رو داشت با همون حس دلتنگی همیشگی _هر چند جمعه نبود_.بالاخره رفتن و من و پارسا هم اومدیم بالا.پارسا رو حموم کردم_آخه انقد دویده بودو بازی کرده بود که حسابی عرق ریزان شده بود_. پارسا حسابی خسته بود ومن دلم نمیخواست خوابش ببره_آخه هم صبح زودتر از موعد بیدار شده بود وهم ظهر نخوابونده بودمش واسه ی همین خلی خسته بود_ تا شب به موقع بخوابه . باهاش کمی بازی کردم و فرستادمش پای کامپیوتر تا سرش گرم شه.منم رفتم گوشتای قربونی ای رو که مامان شوشو بم داده بود رو تقسیم کنم تو فریزر بذارم.خدا واقعا برکت رو به خونمون توی این عید عزیز آورده بود.یه قفسه ی یخچال پر شد از گوشت. 4 بسته آبگوشتی و 6 بسته خورشتی, البته دم مامان وبابای شوشو هم گرم.

شام و گرم کردم بعد از خوردنش پارسا جلوی تلویزیون خوابش برد. خدا کنه سرما نخورده باشه. آخه پسر عمه ش_امیر علی_ کمی سرما خوردگی داشت.به هر حال اون خوابیده و من پای نتم, ودارم این مطالب رو براتون مینویسم. دلم هوای شوشو رو کرده . ولی زندگی همینه دیگه ,گاهی هم دوری داره و دلتنگی...

2باره عیدتون مبارک و به خدا میسپارمتون...

 


موضوعات مرتبط: دست نوشته های بانوی پرتقالی
برچسب‌ها: پاتوق پرتقالیعید قربانقربانیخانوادهآبگوشتآبگرمکن

تاريخ : دو شنبه 13 مهر 1393 | 23:23 | نویسنده : بانوی پرتقالی |

بالاخره پارسا خوابید. منو کشت امروز با غرغرای بیش از حدش.آخه صبح زودتر از موعد از خواب بیدار شده بود واسه ی  همین در طول روز به شدت کلافه بود.حتی راضی نمیشد ساعتی بخوابه تا حالش جا باد . میترسید بخوابه و عمه ش اینا برن . آخه جمعه ها خواهر شوهرای عزیزم همراه با ما پایین, خونه ی مادر شوهرم هستیم.پارسا یکی از دختر عمه هاشو خیلی دوست داره اسمش ستیلا هست و8 ماه ازش کوچیکتره .اونم نی نی پرتقالی ما رو خیلی دوست داره .وقتی با هم هستن خیالم راحته که مشگلی به وجود نمیاد وبه طور مسالمت آمیزی با هم بازی میکنن _البته ناگفته نمونه که پارسا گاهی بش خیلی زور میگه و طفلی ستیلا کاملا تابعش هست_.بگذریم.داشتم میگفتم که امروز پارسا حسابی بداخلاق بود.هرچند من عاشقشم حتی اگه بی صبرم کنه...

ساعت 9 صبح بود که شوهر جونم از خواب بیدارم کرد که صبحونه بخوریم.نان تازه ی سنگک و پنیر وگردوی خرد شده به همراه چایی نعنا وآویشن.کلی سورپرایزم کرد.آخه خیلی گشنه بودم صورتم و شستم و نشستم پای صبحونه .پارسا هم قبل من بیدار شده بود و رفته بود پایین.بدون اینکه دست و صورت بشوره وصبحونه خورده باشه .توی حیاط با ستیلا مشغول 2چرخه بازی بود .پنجره رو باز کردم تا هم هوای خونه کمی عوض شه وهم صداش کنم بیاد بالا.خواهر شوهر گلم داشت گوشه ی حیاط پوس سبز گردوها رو میکند.بوی گردوی تازه حیاط و پر کرده بود .بعد ار کشیدن یه نفس عمیق به پارسا اولتیماتوم دادم که بشمار 3 بالا باشه .با غرولند اومد بالا البته همراه دختر عمه ش .تا چیدمان صبحانه رو دید شروع کرد به بهانه گیری که من چای آویشن و نعنا نمیخوام...حالا منم با کلی توضیح میخوام بش بفهمونم که چون بابا سرما خورده این چایی رو درست کردیم, ولی مگه فسقلی من, منطق حالیش میشه. 2باره باید بشمار 3 میکردم. طفلک من, اینجور مواقع ازم حساب میبره و سریع انجام میده کاری رو که میخوام.

خیالم که از صبحونه ی نی نی م راحت شد پا به پای شوشو نشستم پای تلویزیون واسه ی تماشای بازیای ایران در اینچئون کره ی جنوبی. گاهی از خوشحالی میپریدیم بالا ,گاهی از استرس ناخن می جویدیم,ولی گاهی با تاسف به هم نگاه میکردیم . تا ساعت 1 شد .پاشدم تا آماده بشم.کمی آرایش وپوشیدن یک لباس مناسب _آخه شوشوهای خواهر شوشوها هم بودن_ برای صرف ناهار در خونه ی مادر شوشو.جاتون خالی یه قیمه ی خوشمزه بار گذاشته بود .زدم به رگ و رفتم پای ظرفشویی. گاهی ظرف شستن فاز میده.حداقلش اینه که از بحث های حاشیه ای _که ترجیح میدم داخلش نباشم_ دور می مونم.بعد اومدم پیش خواهر شوشوهای عزیزم نشستم البته اصلا حس نشستنم نبود, ولی نشستم .اونها گرم حرفای خودشون بودن. حس کردم اصلا حواسشون به من نیست. اومدم بالا.شوشو هم که دید کمی بی حوصله شدم, گفت خانومی پاشو بریم بیرون یه حالی تازه کن.منم که از خدا خواسته سریع شال و کلاه کردم که یعنی بیش از آنچه تصور کنی من آمادم.پارسا رو هم با خودمون نبردیم.چون اونجا داشت بش خوش میگذشت .ساعت نزدیک 8 شب بود که برگشتیم . خواهر شوشو ها رفته بودن وپارسا کسل و بی حوصله داشت سیب گاز میزد. بلندش کردیم رفتیم بالا.حال شوشو کمی بد بود.براش شربت آبلیمو و عسل درست کردم  تا حالش جا بیاد .دست و روی پارسا رو هم شستم و بعد رفتم سراغ شام تند تند یه ظرف سالاد شیرازی درست کردم وقابلمه ی لوبیا پلو ی مونده رو از یخچال آوردم بیرون ,3 تا ظرف غذا به نسبت اشتهامون کشیدم و گذاشتم تو مایکرو ویو تا گرم شه.

شوشو وپارسا خوابیدن ومن نگرانم که مبادا من و پارسا هم سرما بخوریم.آخه آخر هفته میخوایم خونه ی آبجی بزرگه جمع بشیم واگه ما سرما خورده باشم بعید میدونم بریم آخه طفلی سارا کوچولوی خاله هم ممکنه از ما سرما خوردگی رو بگیره .ایشالله هر چی خدا خیر توش قرار داده واسمون پیش بیاد.

سالم باشید الهی.آمین.


موضوعات مرتبط: دست نوشته های بانوی پرتقالی
برچسب‌ها: پاتوق پرتقالیپارساستیلاعمهدختر عمهلوبیا پلوسالاد شیرازیسرما خوردگی

تاريخ : شنبه 12 مهر 1393 | 1:0 | نویسنده : بانوی پرتقالی |

تازه از کار آشپزخونه فارغ شدم. خیلی کثیف شده بود چد روزی میشه که خیلی وقت نکردم به خونه برسم . به نظرم  به هم ریخته شده حسابی. امشب همت کردم و کارای مطبخ رو انجام دادم کمرم درد میکنه دوس دارم فقط روی تخت دراز بکشم و هه خودمو کش بدم . ولی خب طبق عادت اومدم اینجا . بیشتر به نیت دانلود کتاب,نمیدونم استاد بازی اثر سیدنی شلدون رو خوندید یا نه ... من نخوندم ولی تعریفش و زیاد شنیدم. موفق نشدم دانلودش کنم یعنی بی تعارف بلد نیستم . واقعا دور از انتظاره ...من و نتونستن ؟؟؟؟؟؟؟؟بعیده والا....

ولی از اون جایی که پشتم به شوشوم گرمه فردا ازش می پرسم و انجامش میدم .

خسته تر از اونی هستم که بتونم بمونم و بنویسم فی الحال ...

پس به خدا میسپارمتون...تا بعد...


موضوعات مرتبط: دست نوشته های بانوی پرتقالی
برچسب‌ها: پاتوق پرتقالیاستاد بازیمطبخدانلودکتاب

تاريخ : پنج شنبه 10 مهر 1393 | 1:9 | نویسنده : بانوی پرتقالی |

الان که دارم این مطلب و میذارم ساعت نزدیک به 2 بامداده.خیلی سر حالم هرچند که به شدت خوابم میاد.متاسفانه تو 2 روزه گذشته نشد از سفر خاطره انگیزمون به باغ پدر شوشو بگم .

واقعا سفر خوبی بود از رفتن با تاخیرمون که منو به شدت عصبی کرده بود تا چیدن میوه های خوشمزه و آبدار از درخت .الان عکسا دم دستم نیست تا واستون بذارم .ولی قول میدم در اسرع وقت این کار رو بکنم .خیلی خوبه که آدم یه جای دنج تو این دنیا واسه خودش داشته باشه, مثل پدر شوشویه عزیز من . اونقد به شهر و دیارش علاقه منده که نگو نپرس. خداییش تقریبا دست تنها به باغش رسیدگی میکنه, نه اینکه شوشوی گلم نخوادا ... نه,طفلی نمیتونه هم به خاطر مشغله ی زیادش و هم به خاطر مسافت زیاد و نداشتن وسیله ی شخصی . ولی ایشالله خدا سایه ی پدر شوشو رو از سرمون کم نکنه و بهش عمر با عزت بده . آمین ...

امشب حسابی کیف کردم وقتی جیگری خودم داشت نقاشی میکشید. قند توی دلم آب میشد واقعا .... چه قدر بچه ها زود بزرگ میشن بدون اینکه گذر زمان رو حس کنیم . یعنی ما هم داریم پیر میشیم ؟؟؟وای فکرشم عذاب آوره هر چند پیری نعمتیه که خداوند به همه ی بندگانش ارزانی نمیکنه ...البته بگما گوش شیطون کر من اصلا حس جوونیمو از دست ندادم . حالا کو تا پیری بابا, تازه اول چل چلیمونه .

ایشالله فردا میخوایم واسه پارسا کاپیشن بخریم . درسته هوا هنوز خیلی سرد نشده وحتی روزا خیلی هم داغه اما بعضی از فروشگاهها دست به کار شدن و زمستون و به یادمون آوردن.حالا تا فردا.

من  باید برم چون دیگه از شدت خستگی چشمام داره بسته میشه ...

 

فعلا ...


موضوعات مرتبط: دست نوشته های بانوی پرتقالی
برچسب‌ها: پاتوق پرتقالیزمستونکاپیشنپدر شوهرباغ

تاريخ : سه شنبه 8 مهر 1393 | 1:56 | نویسنده : بانوی پرتقالی |

سلام به روی ماهتون...

 

چه قدر بده که عادت کردم شبا باتون حرف بزنم.انگاری روز رو ازم گرفتن ,اما نمیدونم چرا وبلاگ نویسی تو شب واسم هیجان انگیزه...خلاصه,من امروز مثل خیلی از روزای دیگه کارم بدو بدو بود البته از ساعت 11 صبح به بعد. از خواب که بیدار شدم حسابی احساس خستگی میکردم.به زور پارسا ساعت 9 بیدارم کرد,آخه دیشب کمی دیر خوابیده بودم.اوچولو موچولوی من انقدر صبح ها گشنه میشه که انگاری 10 روزه چیزی نخورده .با چشمای پف کرده رفتم سمت آشپزخونه یه بسته نون سنگک از فریزر در آوردم گذاشتم تو مایکرو ویو تا گرم شه بعدشم یه لیوان شیر و کمی عسل و گردو.همه رو واسش چیدم و خودم ولو شدم روی مبل.اصلا میل نداشتم حتی ناخنک بزنم بهشون .کنترل تلویزیون و ورداشتم و رفتم تو فیلمای هارد.بی هدف دنبال یه چیز سرگرم کننده میگشتم ...بهترین گزینه فیلم تولد 1 سالگی پارسا بود.خداییش کلی کیف کردم .کمی که سرحال شدم رفتم سمت یخچال و واسه ی خودم یه لیوان شیر ریختم.بیشتر دلم میخواست چایی بخورم اما باید به خودم کلسیم میرسوندم...بازی بازی داشتم میخوردم که شوشوی گلم زنگ زد که چرا نشستی مگه نمیخواستی بری دندون پزشکی.گفتم آخه شوشویی متذکر شده بودم که با پارسا واسم سخته تو ناقلا هم که مرخصی نگرفتی...گفت,پاشو خانومی ,پاشو آماده شو با پارسا برو من میام دنبال پارسا .اولش کمی غصه م گرفت چون نه کارامو کرده بودم ونه حوصله ی بیرون رفتن داشتم..اما کمی بعد با خودم گفتم پاشو تنبل خانوم ,شوشوت به سلامتیت اهمیت میده اون وقت خودت این کارو نمیکنی .خلاصه یک ساعت بیشتر وقت نداشتم.تازه میخواستم موهای پارسا رو هم کوتاه کنم_نگفته بودم که استعداد آرایشگریم فوله؟؟؟؟_ولی نه ...واقعا وقت نمیکردم .از طرفی هم خودم وهم پارسا به حموم نیاز داشتیم .عادت ندارم شلخته و کثیف به جایی برم مخصوصا جاهایی مثل مطب دکتر...دیگه کارای خونه رو بی خیال شدم و یه راس دویدیم سمت حموم.به سرعت استحمام کردیم و اومدیم بیرون ...راءس ساعت مقرر از خونه راه افتادیم.یک ساعت بعد از رسیدنم به مطب شوهری اومد دنبال پارسا وبا هم رفتن خونه.بعد از کلی انتظار بالاخره رفتم پیش دکتر ....

 

وقتی اومدم خونه ساعت 6 بعد از ظهر بود .طبق معمول پارسا منتظر بود یه خوردنی براش خریده باشم منم که اصلا اهل کم آوردن نیستم از پشت سرم دستامو آوردم بیرون_تو دستم بستنی بود_ و کلی ذوق زدش کردم...

شب جاتون خالی آش رشته داشتیم.البته اون موقع درست نکرده بودما ,از روز قبل مونده بود...

 

شام و خوردیم .من رفتم سراغ اتو کردن لباسای سفرمون_نگفته بودم که میخوایم بریم باغ پدر شوشوم؟_یه سفر 2 روزه.دیگه اصلا حال شستن ظرفای شام رو نداشتم .خیلی خوشحالم میکرد شوهری اگه میشستشون اما این کارو نکرد ومنو خسته تر کرد .گاهی با خودم میگم اگه مردا میدونستن کمک گهگاهشون چه قدر به زنشون نشاط میده ذره ای تعلل نمیکردن.آخر شبمون یه ذره با اوقات تلخی به پایان رسید.ولی میدونم هر دومون لجاجت بچه گانه ای کردیم.انگار آدما واقعا هیچ وقت بزرگ نمیشن.الان شوشو خوابیده ومن دلم نمیخاد سفرمون و به این راحتی خراب کنم .حس باهم بودن ودر کنار هم بودن انقدر لذت بخشه که من این روزا نمیخام با چیزی عوضش کنم.شوشوی گلم تو عزیزتر از اونی هستی که بخام به خاطر خطاهای کوچیک نبخشمت ومن هم مثل تو مسلما آدم کاملی نیستم.منو به خاطر حساسیتام در بعضی از زمینه ها مواءخذه نکن.من دوستت دارم میدونم که توهم آره...


موضوعات مرتبط: دست نوشته های بانوی پرتقالی
برچسب‌ها: پاتوق پرتقالیشوهرعشقآش رشتهمطب دکترحمامکل کل الکی

تاريخ : سه شنبه 1 مهر 1393 | 1:1 | نویسنده : بانوی پرتقالی |

سلام به همتون همه ی شما دوستای گلم که با کامنت هاتون منو شرمنده میکنید چشمکالان صورتتون شطرنجی میشه, میدونمآرامولی خب چه میشه کرد گاهی گله گذاری فقط نتیجه ی عکس میده .بی خیال من امروز انقد خوشحالم که دوست داشتم این حس رو توی وب هم منتقل کنم.همونطور که میدونید من 3 شنبه یه امتحان سخت داشتم ولی با تلاشی که کرده بودم با اعتماد به نفس بالام سر جلسه حاضر شدم .چشمتون روز بد نبینه ...واقعا امتحان سختی بود.من که فول بودم بازم باید کاملا تعمق میکردم.بالاخره برگه رو تحویل دادم و زدم بیرون.هیچ نوع پیش بینی نمیتونستم کنم در مورد رتبه آوردنم.باید تا شب دندون روی جیگر میذاشتم تا بهمون خبر بدن .اما دریغ از کوچکترین نشانه وتماس.خیلی شب بدی بود.انقدر بی حوصله شده بودم که تصمیم گرفتم فردا که اختتامیه هست نرم.حتی برای گرفتن جایزه ی عمومی.

صبح شد ومن که تلاشم رو بی ثمر دیده بودم روی تختم گوله شدم و شروع کردم زار زدن .حالا گریه نکن کی گریه کن گریهفریادانقد داغ بودم که اصلا متوجه چشمای متعجب پارسا نبودم که با بقچه ای از سوال بم خیره شده بود .با بی حوصله گی بلند شدم تا صبحونه ی پسرک نازم و بدم بخوره, خودم که اصلا میل نداشتم شوهری هم که سر کار بود.روز خوبی نبود آدم وقتی تلاش میکنه واسه ی اول شدن خوش نداره کسی رو دستش بلند شه ولی خب چه میشه کرد دیگه تا بوده همین بوده ,کاریشم نمیشه کرد.

امروز صبح با زنگ تلفن از خواب بیدار شدم فک کردم شوهریه ,طفلی کلی هم از دستش ناراحت شدم که آخه مگه الان وقت زنگ زدنه ؟؟مرددشب مهمون داشتم واسه ی همین سریع مشغول شدم به انجام کارای خونه که تمومی هم نداره .به شوهر جوونم زنگیدم تا ببینم کاری داشت بام یا نه ... گفت نه دلم واست تنگیده بود خواستم حالت و بپرسم ... منم میخواستم شروع کنم غرغر زدن که دلم نیومد . با خودم گفتم حالا که محبتش گل کرده تو ذوقش نزن این جوری بهتره.تلفن و قطع کردم و مشغول کارام شدم .نگو شیطون میخاسته بیاد خونه غافلگیرم کنه...

ساعتی گذشت ومن منتظر شوهر خوبم بودم تا ناهارو باهم بخوریم آخه 5 شنبه ها میاد خونه .توی قاب در که ظاهر شد  مثل همیشه رفتم استقبالش احساس کردم نگاهش تحسین برانگیز بود به طرز خفنی .جالبه که من حتی فرصت نکرده بودم موهامو شونه کنم .رفتارش جالب بود انگاری میخواست سورپرایزم کنه توی این کار به شدت متبحره ناقلا...از پشت غافلگیرم کرد و یه دفعه لوح تقدیرو گرفت جلوی چشمم همراه به یه کارت هدیه که مبلغ قابل توجهی توش پول بود .چشام داشت از هیجان میترکید .گفتم شوووهر جونیم مگه من رتبه آوردم ؟؟؟؟؟؟؟؟متعجبگفت بعله خانومم .ومن دیگه داشتم میترکیدم................بماند که اون لحظه چه واکنشی از خودم نشون دادم...........خجالتی

واسه ی همین خیلی خوشحالم البته باید بازم بشینم بخونم واسه مرحله ی کشوری.2 هفته ی دیگه برگزار میشه .واسم دعا کنید تا بتونم توی اون جا هم رتبه بیارم.

قبل از رفتن باید یه خبر تاسف برانگیز رو هم بگم بعد برم .کام من که تلخ شد از شنیدن این خبر توی اخبار ساعت 2.استاد ناصر کاتوزیان پدر علم حقوق ایران امروز درگذشت.خیلی ناراحت شدم.استاد فوق العاده ای بود هر چند با ما تدریس نداشت ومن در مقام شاگردی ایشون نبودم ولی کتاب هاشون جزئ واحدای درسیمون بود .واقعا قلم بی نظیری داشت در کنار علم وسیعش.خدا رحمتش کنه.آمین.


موضوعات مرتبط: دست نوشته های بانوی پرتقالی
برچسب‌ها: پاتوق پرتقالیرتبه امتحان خوشحالناصر کاتوزیانپدر علم حقوق

تاريخ : پنج شنبه 13 شهريور 1393 | 15:46 | نویسنده : بانوی پرتقالی |

      داداش خوبم خیلی خوشحالم که در بهترین دانشگاه کشور به عنوان دانشجوی ارشد پذیرفته شدی.  بهت تبریک میگم وبهترین ها رو واست آرزومندم.


موضوعات مرتبط: صفحه اصلیدست نوشته های بانوی پرتقالی
برچسب‌ها: پاتوق پرتقالیتبریکارشددانشگاه

تاريخ : چهار شنبه 5 شهريور 1393 | 23:16 | نویسنده : بانوی پرتقالی |

میدونم دیره ومن الان باید خواب باشم اما دلم نیومد بدون نوشتن بخوابم . آخه خیلی وقته که نیومدم این حوالی . نامهربون نبودما فقط سرم کمی شلوغ تر شده بود . همون طور که میدونید مسافرت بودیم یه مسافرت 4 روزه که فقط 2 روزش رو طی مسیر کردیم .واقعا جاتون خالی بودا . کلی خوش گذشت . سفر با خانواده همیشه خوبه اما تازگی این سری به خاطر این بود که خانواده ی خیلی عزیزی همراهمون بودن که جذابیت موضوع رو واسمون دو چندان کردن .زمانی که برگشتیم خیلی خسته بودیم چون تقریبا شب قبلش درست و حسابی نخوابیده بودیم .. ساعت 3 بعد از ظهر بود . طبق معمول همیشه باید هممون دوش میگرفتیم تا تمیز و مرتب بشیم . و گرد مسافرت رو از سرو رومون بزداییم . تقریبا ساعت 5 بعد از ظهر بود که رفتیم خونه ی مادر همسرم که واحد پایینی ما هستن .خواهر شوهرای عزیزمم اونجا بودن _طبق معمول جمعه ها _ رفتیم هم برای رفع دلتنگی و هم برای احترام به حضورشون . کمی گپ زدیم و هندونه خوردیم .ولی بعد 2 ساعت احساس کردم که دیگه نمیکشم واصلا یارای نشستنم نیست .با ابراز پوزش به واحد خودمون اومدم و رو مبل دراز کشیدم و رفتم تو چرت ...

شب و زود خوابیدیم ولی چند بار با گریه های پارسا از خواب بیدار شدم .طفلی بچه م تب داشت ومن هم هیچ دارویی نداشتم که بش بدم جز یه شربت استامینوفن که معلوم نبود از چه زمانی داشتمش و اصلا فاسد شده یا نه ,.فقط صبح زود براش چایی آویشن و نعنا دم کردم و کلی عسل خوروندم بش ...تا بعداز ظهر که شووهر جونیم بیاد پارسا رو ببریم دکتر . اما متاسفانه واسه شوهری هم کار مهمی پیش اومده بود و نمیتونست زود بیاد خونه .علی ایّ حال خودم باید یکه تازی میکردم .اولش خواستم خود درمانی کنم یعنی برم داروخونه و داروهایی رو که فکر میکردم _طبق روال همیشه _ دکتر واسش مینویسه رو بخرم . اما چشمتون روز بد نبینه به محض این که پارسا رو از خواب عصرگاهی بیدار کردم تا با هم بریم داروخونه احساس کردم حالش خیلی بدتر شده ...دیگه فرصت تنبلی نداشتم ...زود راه افتادیم سمت مطب _که البته 40 دقیقه ای طول کشید_.دکتر به محض دیدن پارسا و معاینه اش گفت هم سرما خوردگی داره وهم سینوساش چرک کرده .به این ترتیب واسش شربت نوشت (کتوتیفن . سفیکسیم و استامینوفن در صورت تب ) همونجا به خودم نهیب زدم خانوم خانوما دیدی تصور اشتباهی داشتی که به تجویز خودت میتونی دارو مصرف کنی ...

رفتم داروخونه برای خرید داروها . اولش فکر کردم نسخه ی ارزونی میشه . ولی جناب دکتر نامردی نکرده بود یکی از شربتاشو خارجی نوشته بود و من هم مجبور شدم نزدیک 60 هزار تومن بدم داروخونه .ولی همه ی اینا فدای یه تار موی پسرم . خدا کنه زودتر حالش بیاد سر جاش دهنش هنوزم بوی عفونت میده .

دلم واسه سارای خوشملم لک زده 2 هفته ای میشه که ندیدمش .منتظرم پارسا رو به راه شه بعد بریم دیدنش آخه فسقلی خاله خیلی کوچولو موچولوئه , باید مراقب باشیم مریض نشه .تو صفحه ی اصلی یه عکس ازش میذارم .البته کلا یه عکس هم بیشتر ازش ندارم .مال 13 روزگیشه .الان توی هفته ی سومه .نمیدونم چه قد عوض شده ولی در هر صورت عین ماه میمونه.

دیگه باید برم .به خدا میسپارمتون.


موضوعات مرتبط: دست نوشته های بانوی پرتقالی
برچسب‌ها: پاتوق پرتقالیمشهد سفر داروخانه شربت سینوزیت دکتر دلتنگی

تاريخ : سه شنبه 28 مرداد 1393 | 2:36 | نویسنده : بانوی پرتقالی |

 

صبح ساعت 9 از خواب بیدار شدم . با این که خیلی خوابم میومد ولی پاشدم تا به کارایی که برنامه ریزی کرده بودم برسم . بعد از کمی وقت گذارانی پارسا رو از خواب بیدار کردم تا زود صبحونه بخوریم و آماده شیم .میخواستم خمیر بازی واسه جیگرم ویک خط چشم واسه ی خودم بخرم .صبحونه رو آماده کردم .2تا لیوان شیر , کمی سر شیر وعسل . فوق العاده بود .حسابی چسبید . بعد از خرید خسته و داغون اومدیم خونه . واقعا بیرون جهنمی بود . انگار از آسمون آتیش می بارید...

 

وقتی لباسامونو کندیم هر دو موافق بودیم که فقط حمومه که میتونه حالمونو جا بیاره ولی قبلش یه لیوان بزرگ آب خنک میچسبید .تو حموم حسابی با پسر خوشگلم آب بازی کردم .نمیدونم چرا این روزا انقد دلم واسش غنج میره .وقتی بچه های طفل معصوم غزه و عراق رو میبینم واقعا قدر لطف خدا در داشتن این فرشته ی کوچولومو میدونم.خدا کنه که بتونم شکر گذارش باشم وباشیم .

 

بعد از یه دوش خنک و حسابی موهای جیگرمو سشوار کشیدم و خونه رو مرتب کردم .در این اثنا شیطونکم کامپیوترو روشن کرده بود و مشغول بازی شده بود . خداییش پسر باهوشیه ماشالله . همه چی رو زود یاد میگیره .

 

ناهار کمی برنج و فسنجون داشتیم . تو فاصله ای که ظرفای صبحونه رو بشورم غذا رو گذاشتم تو مایکرو تا گرم شه . عادت دارم موقع غذا خوردن تلویزیون ببینم .زدم کانال 1 . وای ی ی ...خدای من دوباره سقوط هواپیما ...واقعا تاسف برانگیز بود . داشت اشکم در میومد . چه راحت آدما بر اثر عواملی که میتونست نباشه جون خودشونو از دست میدن . یه بچه ی شیر خواره هم بین کشته شده ها بود . بدتر از همه گوینده ی خبر خیلی با بی تفاوتی این خبر رو اعلام میکرد انگار داره آب وهوا رو گزارش میکنه ...

 

خدایا دلمون سنگ شده ؟؟؟خبر به این وحشتناکی در لفافه ی خبری ....

 

دیگه اشتها نداشتم غذامو بخورم . حالم حسابی گرفته شد . انگاری کاه میخوردم . بعد از ناهار پسر نازمو خوابوندم .ورفتم سراغ ظرفا . با بی حوصله گی یه بسته سینه ی مرغ و گذاشتم تو قابلمه زیرشو روشن کردم که پخته بشه .واسه ی لازانیای شب .همیشه با گوشت درست میکنم واسه تنوع مرغ رو انتخاب کردم ولی مثل همیشه خوشمزه نبود .هر چند شوهر جونم همیشه از دست پختم تعریف میکنه .

 

مرغو که گذاشتم بپزه رفتم سراغ کتابم . ولی نمیدونم کی خوابم برد . وقتی بیدار شدم دیدم بوی سوختگی فضای خونه رو پر کرده . مرغ بیچاره در حال از دست رفتن بود . ولی تو دقیقه ی نود به دادش رسیدمو زیرشو خاموش کردم . قابل استفاده بود .اما آبش به کلی ته کشیده بودو تهش سیاه شده بود . به هر حال کار منو راه مینداخت .

بالاخره غذا آماده شد وما نوش جان کردیم . خلاصه میکنم چون خیلی لا لا دارم ... این وروجک غذای به این لذیذی رو نخورد ومن مجبور شدم واسش نون و پنیر بیارم . من دیگه باید برم .شب خوبی رو واستون آرزو میکنم ...


موضوعات مرتبط: دست نوشته های بانوی پرتقالی
برچسب‌ها: پاتوق پرتقالی سقوط هواپیما لازانیا مرغ لازانیا با مرغ غذا شام ناهار

تاريخ : دو شنبه 20 مرداد 1393 | 2:49 | نویسنده : بانوی پرتقالی |

خواهر عزیزم وشوهر خواهر مهربانم

به یمن آمدن فرشته کوچکتان به زمین با آسمانی ترین آرزوها برای پر خیر و برکت بودن قدمهای کوچکش و روح بخشیدن به زندگیتان تبریک مرا پذیرا باشید

 

 


موضوعات مرتبط: صفحه اصلیدست نوشته های بانوی پرتقالی
برچسب‌ها: پاتوق پرتقالی تبریک تولد فرشته ی کوچک

تاريخ : شنبه 18 مرداد 1393 | 16:37 | نویسنده : بانوی پرتقالی |

 

 

 

 

سارای عزیزم من خاله ی تو هستم وبسیار عاشقت.

یک هفته از تولدت گذشت وما همچنان مبهوت از قدرت پروردگار . مسحور از زیبایی تو .و شکر گذارش .

وجود نازنینت همه ی ما رو به وجد آورد .

خدا تو رو واسه مون حفظ کنه .

آمین.


موضوعات مرتبط: صفحه اصلیدست نوشته های بانوی پرتقالی
برچسب‌ها: پاتوق پرتقالی سارا تولد شگفتی ساز

تاريخ : شنبه 18 مرداد 1393 | 16:25 | نویسنده : بانوی پرتقالی |

 

سلام به همه ی شما دوستای گلم ...ببخشید اگه مدتی نبودم .آخه سفر بودم همونطور که گفته بودم .

دیشب رسیدیم خونه . میخواستم بیام پیشتون ولی خیلی خسته بودم فقط دلم میخواست بخوابم . آخه چند شبی بود که نتونسته بودم خوب بخوابم .به خاطر وجود سارای نازنینم که واقعا عاشقشم ... خواهر زاده ی کوچولومو میگم...یه هفته س که به دنیا اومده خوشگلم . اگه بدونید چه قد ماهه ...عین فرشته ها میمونه... طفلی 2شب گذشته بیمارستان بستری بود . به خاطر زردی .خواهر جونمم که قربونش برم با اون وضعیتی که داشت کلی اذیت شد . ولی چه میشه کرد ... بچه داری سختی هم داره دیگه . حالا خدارو شکر که سالمه . زردیشم رو به بهبودیه .

قرار بود 2 هفته پیشش بمونم ولی نشد . آخه این هفته ما میخوایم بریم پابوس امام هشتم ایشالله . واسه همین باید میومدم خونه و واسه ی سفری به این شور انگیزی وسایلمونو آماده میکردم .

خواهر جونمم خدارو شکر تنها نیست . مامان و خواهرم کنارشن تا بهبودی پیدا کنه .

خدایا همه ی عزیزانم رو حفظ کن .

راستی کنار ضریح آقا به یاد همتون هستم . شک نکنید .

 

 


موضوعات مرتبط: دست نوشته های بانوی پرتقالی
برچسب‌ها: زردی نوزاد پاتوق پرتقالی مشهد امام رضا سارا کوچولو سفر

تاريخ : شنبه 18 مرداد 1393 | 15:26 | نویسنده : بانوی پرتقالی |

سلام.

خیلی وقت ندارم فقط اومدم مختصری راجع به امروزم بنویسم...

 

امروز روز دلچسبی بود. همه چی سر جاش بود .بعد یک ماه بد خوابی .بالاخره دیشب به موقع خوابم برد و صبح هم به موقع از خواب بلند شدم. واقعا انگاری سر و سامون گرفته بودم . ناهار هم جوجه کباب گذاشتم . غذایی که هم پارسای گلم عاشقشه وهم شوهری عزیزم خیلی دوسش داره . ساعت 2:30 هم خوابیدیم . یه خواب دلچسب عصر گاهی . بعد 3 ساعت از خواب بیدار شدیم و رفتیم پارک . پارسا جونمم تا اونجا با دوچرخه ش رکاب زد . قربونش برم قهرمانی شده بود به خیالش... البته نه ...اشتباه گفتم , قهرمان از نگاه 3 تاییمون . آخه واقعا مسیر کم نبود . خیلی بش خوش گذشت خدارو شکر . فردا هم میخایم بریم سفر . شاید مدتی نتونم بیام . اما در اولین فرصت ممکن 2باره سر میزنم و از خاطراتم در سفر مینویسم . جایی نرینا منتظرم باشید .


موضوعات مرتبط: دست نوشته های بانوی پرتقالی
برچسب‌ها: پاتوق پرتقالیدو چرخه خواب پارک سفر

تاريخ : پنج شنبه 9 مرداد 1393 | 1:42 | نویسنده : بانوی پرتقالی |

یه روزی میرسه خیره میشی به عکسمو باخودت میگی....

 

کاش بودی...

 

کاش اونی که جات اومد یه کم مثل توبهم گیرمی داد....

 

یه کم رومخم راه می رفت..... یه کم مثل توباهام دعوا می کردوبعدش ازدلم درمی آورد.......

 

یه روزی میرسه که یاد اذیت کردنام می افتی ومی گی کاش الانم پیشم بودی واذیتم می کردی....

 

یه روزمی رسه که دلت واسه بودنم تنگ میشه ....

 

یه روزمی رسه که دلت واسه صدام تنگ میشه......یه روز میشه که......!!!!!


موضوعات مرتبط: صفحه اصلیدست نوشته های بانوی پرتقالی
برچسب‌ها: پاتوق پرتقالیعکسمن

تاريخ : یک شنبه 5 مرداد 1393 | 7:52 | نویسنده : بانوی پرتقالی |
.: Weblog Themes By SlideTheme :.


  • وب شیمی
  • وب سمفونی
  • وب قالب بلاگفا
  • وب رفتن