سلام دوستای گلم.دلم حسابی واسه ی شما و صفحه ی دست نوشته هام تنگ شده بود.

ولی خب چه میشه کرد دیگه .سرم شلوغه , الانم که نشستم اینجا و دارم واسه ی شما مطلب مینویسم هنوز کار کلاسی فردام مونده .دارم یه دامن خیلی ناز به سایز عروسک میبافم .

 

خیلی جیگر شده ,فردا قراره یه تن پوش بهمون یاد بده استاد بافندگی عزیزم. منتظرم ببینم کدومش ناز تره تا واسه ی ستایش خوشملم ببافم . دختر خواهرمه . 1 ماه دیگه تولد 11 سالگیشه . حالا انتخاب بین این 2 گزینه از یک طرف و انتخاب رنگ کاموا از طرف دیگه حسابی ذهنم و درگیر خودش کرده . اگه شما میتونید راهنماییم کنید لطفا دریغ نکنید.ممنون.

راستی امروز کمی ترشی گرفتم.الهی قربون مادر شوشوی گلم بشم که با اون پا درد و کمر دردش ترشی درست کرد و مثل هر سال گذاشت توی انباری حیاط تا ما هر وقت دلمون خواست بریم بیاریم بالا و بخوریم و کیف کنیم . واقعا دمش گرم با این مرامش  ولی از اون جایی که من عاشق وجود بی نظیر بادمجون در ترشی هستم و ایشون پرهیز دارن و نمیریزن.من وسوسه شدم که فقط کمی ترشی بادمجون درست کنم و با ترشی مادر شوهر قاطی کنم . ولی کم کم به مواد ترشیم اضافه کردم . حالا یه ظرف بزرگ ترشی دارم که دم به ثانیه میرم بش سر میزنم و قربون صدقه ش میرم .آخه من عاشق ترشی با اون عطر بی نظیرش هستم .جاتون خالی ...حالا واسه ی این که مدیون نشم هر انگولکی که بی اختیار بش میزنم جای یکیتون میخورم .من دیگه باید برم .میترسم فردا خواب بمونم .منم که خوابم کم باشه به شدت بداخلاق میشم .پس خداحافظ تا فرصتی دیگه...


موضوعات مرتبط: دست نوشته های بانوی پرتقالی
برچسب‌ها: پاتوق پرتقالیترشیمادر شوهربافتنیستایشدامنتن پوش

تاريخ : دو شنبه 2 آذر 1393 | 23:38 | نویسنده : بانوی پرتقالی |

سلام 

 

امشب خیلی خوش گذشت .دایی کوچیکم به افتخار تولد فرزند دومش یه مهمونی گرفته بود و همه ی فامیل و دعوت کرده بود . توی یه تالار شیک وپیک ..

واقا دمش گرم با این کارش حسابی خوشحالمون کرد ...دوباره بعد از مدتی تونستیم همدیگرو ببینیم و حسابی گپ بزنیم .فقط جای عزیز و آقا جونم خالی بود .که اگه بودن همه چیز تکمیل میشد البته جای داداش کوچیکه ی خودمم واقعا خالی بود. طفلی سرما خورده بود و نتونسته بود بیاد. از نی نی کوچولوی نازی که به یمن قدومش مهمونی برگزار شده بود که همین بس که مثل یه عروسک جوندار بود . واقعا کوچولو موچولو بود خیلی ریز بود این پسر دایی فنقلی ...

 

مدتیه رفتم تو نخ گوشی موبایل .دلم میخاد گوشی قدیمیمو عوض کنم و به اصطلاح به روز بشم . پارسا هم که تو منگنه گذاشتتمون که الا و بلا من تبلت میخام . امیدوارم بتونم به جای تبلت یه تلفن همراه لوکس بگیرم . فعلا من باید برم چون خیلی خوابم میاد .

شب خوش.


موضوعات مرتبط: دست نوشته های بانوی پرتقالی
برچسب‌ها: پاتوق پرتقالینوزاد تبلتموبایلمهمونی

تاريخ : پنج شنبه 22 آبان 1393 | 1:32 | نویسنده : بانوی پرتقالی |

 

سلام دوستای گلم ...

 

اوه اوه اینجا چه وضعی شده . مگه من چند وقته که نبودم؟؟؟ ...چه گردو غباری ...وای وای ...

 

ازم گله نکنید.فراموشتون نکرده بودم _البته اگر شما هم فراموشم نکرده باشید_فقط کمی سرم شلوغ شده .کمی به زندگیم نظم دادم . پارسا رو هم با این کارم با نشاط تر کردم.

 

7-8 روزی هست که میرم کلاس بافتنی . از بچگی عاشقش بودم ولی هیچ وقت دنبالش نرفتم تا یک ماه پیش که واسم این موقعیت پیش اومد که خودمو در یک مجتمع آموزشی در زمینه ی فوق ثبت نام کنم .پارسا رو هم کلاس نقاشی ثبت نام کردم. البته واسه ی پارسا هنوز شروع نشده ایشالله از 4 شنبه ی هفته ی بعد میره سر کلاس.

کوچولوی نازم انقد ذوق میکنه که نگو و نپرس . واقعا بچه ها عجب عالمی دارنا . تو این مدت که هنوز کلاسش شروع نشده ولی با خودم میبرمش .توی تایمی که من کلاسم پارسا هم با چند تا بچه ی دیگه که با ماماناشون میان ,میره تو حیاط مجتمع و کلی بازی میکنه .خدا رو شکر وسایل بازی هم داره , مثل تاب و سرسره و از این قبیل ....تو این مدت جیگرم کمی پر شورتر شده و من مشتاق دیدن شیطونیاش ... خدای مهربون واسم حفظش کن تا بزرگ شدنش و ببینم و لذت ببرم به لطفش ...

توی این مدت حسابی با اونچه که یاد میگیرم حال کردم اونقد که دوس دارم موقعی که میبافم دنیا هم بایسته و من رو در سکوتم به تماشا بنشینه .تا الان 2 مدل شال و کلاه بچه گونه آموزش دیدیم .یه مدل دخترونه ویه مدل پسرونه .دلم میخاد هر چه سریعتر پیش برم و کلی لباسای خوشگل واسه ی خودم وپارسا جون وشوشوی گلم ببافم ...ایشالله کمی که پیش رفتم وپا گرفتم بخش بافتنی رو هم اضافه میکنم به وب .

امروز میخایم بریم سفر .در واقع پیش مامانم اینا . امشب شب تاسوعاست...امشب و فردا شب اگه دلت لرزید و با خدا خلوت کردی منو فراموش نکن .التماس دعا ...

 

آرزوهایت را یادداشت کن،خدا یادش هست،اما شاید تو فراموش کنی آنچه امروز داری روزی آرزویت بوده است…

مراقب خودتون، زندگیتون، آرزوهاتون و عشقتون باشین…در پناه حق…


موضوعات مرتبط: دست نوشته های بانوی پرتقالی
برچسب‌ها: پاتوق پرتقالیبافتنبافتنینقاشیتاسوعاعاشوراشالکلاه

تاريخ : یک شنبه 11 آبان 1393 | 9:40 | نویسنده : بانوی پرتقالی |

فردا شب مهمون دارم .خانواده ی دوست وهمکار شوشو .دوستشون دارم چون بسیار آدمای خونگرم و با محبتی هستن . امروز صبح کهاز خواب بلند شدم اولین کاری که پی اش رو گرفتم بعد از صبحونه خوردن, آماده کردن وسایل برای تهیه ی ترشی بادمجون شکم پر بود. اصلا خوش ندارم مهمونیم بدون تکمیل ظرف ترشیم برگزار بشه . ترشی بامیه .سیر, لبو وکلم داشتم ولی ظرف مخصوص ترشیم 6 تا خونه داره ومن همیشه توی هر کدوم از این خونه ها مدل متفاوتی از دیگری رو پرمیکنم.

کلاه بادمجونا رو گرفتم و قابلمه رو پر از سرکه کردم .همراه با کمی زردچوبه و نمک ,وقتی به قل افتاد بادمجونا رو 3 تا 3تا توی سرکه ی در حال جوش گذاشتم برای هر دور هم 10 دقیقه تامل کردم.بعد از 10 دقیقه اونهارو داخل ابکش قرار دادم تا هم سرکه ی اضافیش خارج بشه وهم کمی از حرارتش کاسته شه .در این فاصله توی ظرف دیگه ای مرزه وترخون ونعنا رو مخلوط کردم (بهتره که تازه باشه ولی من تازشو نداشتم)کمی فلفل خشک و نمک وگلپر آسیاب شده به همراه هویج رنده شده رو بش اضافه کردم(میتونه هویج نداشته باشه_سلیقه ایه),بعد از خنک شدن بادمجونا ,شکمشونو با چاقو پاره کردم و توشو از مواد پر کردم(الان که دارم این مطالب و براتون تایپ میکنم یادم افتاد که تو این مرحله نمک داخل شکمشون نریختم . وای خدای من ... خدا کنه بد نشده باشه.وگرنه جلوی مهمونامون کلی خجالت زده میشم).

...

امروز کلی کار داشتم که الان حوصلم نمیکشه دونه دونه واستون شرح بدم _مطمئنم شما هم براتون خیلی مهم نیست_.

عادت ندارم کارامو حواله کنم به روز مهمونی. چون اصلا دوست ندارم از فرط خستگی ناشی از کارا, مجبور به لبخندی تصنعی و خمیازه های پی در پی بشم. دوس دارم جلوی مهمونام سرحال و با نشاط باشم .میخام سفرمو با مرغ پخته شده به همراه سس پرتقال و خورشت به پهن کنم . امیدوارم مثل همیشه عالی از آب در بیاد_چیه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟دلم میخواد از خودم بتعریفم..........حسود.........._

 

ولی جدی میگما حسودی کار بدیه...خب تو هم برو رو دست پختت کار کن...نمیمیری که جوجو ...

 

داره دیر میشه.باید برم لالا.

شبتون خوش ...


موضوعات مرتبط: دست نوشته های بانوی پرتقالی
برچسب‌ها: پاتوق پرتقالیترشیمهمونیحسادتترشی بادمجون شکم پر

تاريخ : پنج شنبه 1 آبان 1393 | 1:6 | نویسنده : بانوی پرتقالی |

 

پارسا جونم! پسرِ خوبم…
می‌دونم که تو هم یه روزی عاشق میشی. میای وایمیستی جلوی من و بابات و از دخترکی میگی که دوسش داری!
این لحظه اصلا عجیب نیست و تو ناگزیری از عشق…! که تو حاصل عشقی…

پســـرم…
مامانت برای تو حرف‌هایی داره
حرف‌هایی که به درد روزهای عاشقیت می‌خوره…

عزیزدلم!
یک وقت‌هایی زنِ رابطه بی‌حوصله و اخموست. روزهایی می‌رسه که بهونه می‌گیره. بدقلقی می‌کنه و حتی اسمتو صدا می‌کنه

و تو به جای جانمِ همیشگی، میگی: “بله!”
و اون میزنه زیر گریه…

زن‌ها موجودات عجیبی هستند پسرم…
موجوداتی که می‌تونی با محبتت آرومشون کنی و یا با بی‌توجهیت از پا درش بیاری… باید برای اینجور وقت‌ها آماده باشی. بلد باشی. باید یاد بگیری

که نازش را بکشی…

عزیزم…
پسر مغرور و دوست‌داشتنی من!!!
ناز کشیدن شاید کار مسخره‌ای به نظر برسه اما باید یاد بگیری… زن‌ها به طرز عجیبی محتاج لحظه‌هایی هستن که نازشون خریدار داره…
می‌دونی؟ این ویژگی زنه، گاهی غصه‌ها مجبورش می‌کنن به گریه…! خیلی پاپی‌ دلیل گریه‌ش نشو… همیشه نیازی نیست دنبال دلیل و چرا باشی تا بخوای راه حل نشونش بدی…

گاهی فقط باید بشنویش. بذاری توی بغلت گریه کنه و بعد فقط دستش را بگیری و ببریش بیرون پیاده روی و بهش بگی که

چقدر براش ارزش قائلی!

ازش تعریف کنی و باهاش حرف بزنی… یاد بگیر که با مردونگیت غصه‌هاشو آب کنی نه که از غصه آبش کنی…
اگر هم که پای فاصله درمیونه کافی‌ست نازش کنی… بهش زنگ بزنی باهاش حرف بزنی… اگر بازم گریه کرد و آروم نشد دلسرد نشو. باز هم صداش کن!!! عاشقانه صداش کن، حتی اگه واقعا خسته‌ای!!!!

بهت قول میدم درست اون لحظه‌ای که داری فکر می‌کنی این صدا کردن‌ها، فایده‌ای نداره و نمی‌خواد حرف بزنه و می‌خواد تنها باشه. برمی‌گرده طرفت و توی آغوشت خودشو رها می‌کنه و…

زن‌ها هیچ وقت این لحظه‌ها رو که پاش وایسادی، فراموش نمی‌کنن…
و همه انرژی که براش گذاشتی رو بهت برمی‌گردونن…

 

الهی خوشبخت باشی قربونت بشم من ...


موضوعات مرتبط: دست نوشته های بانوی پرتقالی
برچسب‌ها: پاتوق پرتقالیزنهمسر عاشق

تاريخ : چهار شنبه 23 مهر 1393 | 22:50 | نویسنده : بانوی پرتقالی |

راستی؛ هیچ وقت از خودت پرسیدی قیمت یه روز زندگی  چنده؟

تموم روز رو کار می‌کنیم و  آخرشم از زمین و زمان شاکی هستیم که از زندگی خیری ندیدیم!

شما رو به خدا تا حالا از  خودتون پرسیدید:
قیمت یه روز بارونی چنده؟
یه بعدازظهر دلنشین آفتابی رو  چند می‌خری؟
حاضری برای بو کردن یه بنفشه  وحشی توی یه صبح بهاری یه  اسکناس درشت بدی؟
پوستر تمام رخ ماه قیمتش چنده؟

ولی اینم می‌دونی که اگه بخوای وقت بگذاری و حتی نصف روز هم بشینی به گل‌های وحشی که کنار جاده دراومدن نگاه کنی بوته‌هاش ازت پول نمی‌گیرن!

چرا وقتی رعد و برق میاد تو زیر درخت فرار می‌کنی؟
می‌ترسی برقش بگیرتت؟
نه، اون می‌خواد ابهتش رو نشونت بده.
آخه بعضی وقت‌ها یادمون میره چرا بارون میاد!

این جوری فقط می‌خواد بگه منم هستم
فراموش نکن که همین بارون که  کلافت می‌کنه که “اه چه بی‌موقع شروع شد، کاش چتر داشتم.” بعضی وقتا دلت برای نیم ساعت قدم زدن زیر نم نم بارون لک می‌زنه.

هیچ وقت شده بگی دستت درد نکنه؟
شده از خودت بپرسی چرا تمام  وجودشونو روی سر ما گریه می‌کنن؟!

اونقدر که دیگه برای خودشون  چیزی نمی‌مونه و نابود میشن؟
ابرها رو می‌گم…!
هیچ وقت از ابرها تشکر کردی؟
هیچ وقت شده از خودت بپرسی که  چرا ذره ذره وجودشو انرژی می‌کنه
و به موجودات زمین می‌بخشه؟!

ماهانه می‌گیره یا قراردادی  کار می‌کنه؟

تا حالا شده به خاطر این که زیر یه درخت بشینی و به آواز بلبل گوش کنی پول بدی؟

قشنگ‌ترین سمفونی طبیعت رو می‌تونی یه شب مهتابی کنار رودخونه گوش کنی.

قیمت بلیتش هم دل تومنه!

خودتو به آب و آتیش می‌زنی که حتی تابلوی گل آفتابگردون رو بخری و بچسبونی به دیوار  اتاقت
ولی اگه به خودت یک کم زحمت بدی می‌تونی قشنگ‌ترین تابلوی گل آفتابگردون رو توی طبیعت ببینی. گل‌های آفتابگردونی که اگه بارون بخورن نه تنها رنگشون پاک نمی‌شه، بلکه  پررنگ‌تر هم میشن!

لازم نیست روی این تابلو کاور بکشی، چون غبار روی اونو،  شبنم صبح پاک می‌کنه و می‌بره.

تو که قیمت همه چیز رو با پول می‌سنجی تا حالا شده از خدا بپرسی:
قیمت یه دست سالم چنده؟
یه چشم بی‌عیب چقدر می‌ارزه؟
چقدر باید بابت اشرف مخلوقات بودنم پرداخت کنم؟!
قیمت یه سلامتی فابریک چقدره؟

خیلی خنده داره نه؟
و خیلی سوال‌ها مثل این که شاید به ذهن هیچ کدوممون نرسه…

اون وقت تو موجود خاکی اگه یه روز یکی از این دارایی‌هایی رو که داری ازت بگیرن
زمین و زمان رو به فحش و بد و  بیراه می‌گیری؟
چی خیال کردی؟
پشت قبالت که ننوشتن. نه عزیز  خیال کردی!

اینا همه لطفه، همه نعمته که جنابعالی به حساب حق و حقوق خودت می‌ذاری
تا اونجا که اگه صاحبش بخواد می‌تونه همه رو آنی ازت پس بگیره.

 

پروردگاری که هر چی داریم از قدرت اوست…

 

اینو بدون اگه یه روزی فهمیدی قیمت یه لیتر بارون چنده؟
قیمت یه ساعت روشنایی خورشید چنده؟
چقدر باید بابت مکالمه روزانه‌مون با خدا پول بدیم؟

 

یا اینکه چقدر بدیم تا نفسمون رو، بی‌منت با طراوت طبیعت زیباش تازه کنیم
اون وقت می‌فهمی که چرا داری تو این دنیا زندگی ميکنی!

 

قدر خودت رو بدون و لطف دوستان و اطرافیانت رو هم دست کم نگیر

 

به زندگی ایمان داشته باش تا بشه تموم قشنگیهای دنیا مال تـــو

 


موضوعات مرتبط: دست نوشته های بانوی پرتقالی
برچسب‌ها: پااتوق پرتقالیقیمتبارانقدردانی

تاريخ : چهار شنبه 23 مهر 1393 | 22:32 | نویسنده : بانوی پرتقالی |

سلام دوستای عزیزم.امروز عید قربان بود.خیلی بهتون تبریک میگم.روز خوبی بود واسم.

ولی بذارید اول کمی از دیروز واستون بگم.

دیروز ه اندازه ی امروز خوب نبود.ظهر با پارسا رفتیم دوش بگیریم که صدای وحشتناکی شنیدیم اول فکر کردم که شوهری اومده خونه و چیزی رو توی آشپزخونه جا به جا کرده واحیانا ظرفی از دستش افتاده شکسته. ولی هر چی صداش کرد از توی حموم, جوابی نشنیدم. البته بعید بود که شوشو اون موقع از سر کار برگرده خونه. واسه ی همین کمی ترسیدم وبیشتر از من پارسا کوچولو وحشت کرده بود . سریع کارمونو تموم کردم و اومدیم بیرون. خبری از چیزی نبود. لباسای پارسا رو تنش کردم و موهاشو سشوار کردم .رفتم سمت آشپزخونه که ناهارمونو بذارم گرم شه که یکدفعه دیدم نصف زمین آشپزخونه خیس آبه. چشمتون روز بد نبینه , وای وای...لوله ی آبگرمکن ترکیده بود و مثل چی داشت آب ازش میزد بیرون. تازه شستم خبر دار شد که ای دل غافل این صدا از آبگرمکن بوده سریع به شوشو زنگیدم و ماوقع رو براش شرح دادم.دقیقه ای نگذشت که پدر شوشوی عزیزم اومد بالا وصحنه رو بررسی کرد وباز دقایقی نگذشت که تعمیر کار توی مطبخ, در حال بررسی علت حادثه بود .آبگرمکن رو باز کرد و قرار شد بعد از ظهر, تعمیر شده ش رو برامون بیاره ....

 

ساعت از 11 شب گذشته بود و خبری از آبگرمکن نشد.دیگه کلافه شده بودم.از طرفی شوشو بعد شام خوابش برده بود و از طرف دیگه فردا روز عید بود .دلم و به دریا زدم وزنگ زدم تعمیر گاه آقای تعمیرکار.قول داد 10 دقیقه ی دیگه بیاره حتما. 5 دقیقه نگذشته بود که زنگ خونه به صدا در اومد .هول هولکی شوشو رو بیدار کردم و خودم روی مبل لم دادم. کار طرف که تموم شد پولش و گرفت و رفت. آماده شده بودم واسه ی خواب ...اما از دست شوهری ...دیگه خواب از سرش پریده بود و به زور منو تا ساعت 2 بیدار نگه داشت.اصولا من مشگلی با شب بیداری ندارم ولی موضوع این بود که فردا صبح بایستی زود از خواب بیدار میشدیم چون پدر شوشوی عزیز میخواست گوسفند قربونی کنه به مناسبت عید قربان ودرست نبود که من به عنوان تنها عروس خانواده خواب باشم . ولی امان از دست شوشو که اصلا وقت شناس نیست ...

امروز صبح من ساعت 10  از سر و صدای زیادی که از طبقه ی پایین می اومد از خواب بیدار شدم شوشوی عزیزم امشب شب کاره وصبح زود رفته بود محل کارش. به اتاق پارسا سر زدم دیدم رو تختش نیست.ناقلا زودتر بیدار شده بود و رفته بود پایین. ناراحت بودم. چون تو مراسم صبح حضور نداشتم .دقایقی نگذشت که پارسا به همراه ستیلا_دختر عمه ش که 8 ماه ازش کوچیکتره_اومدن بالا.اول کلی بوسش کردم_کاری که هر روز صبح انجام میدم_بعد از شستن دست و صورتش به هر دوشون یه صبحونه ی مفصل دادم. یه دوش فوری گرفتم و مشغول سشوار کشیدن موهام شدم. خب به سلامتی روز عید بود دیگه,هرچند که شوهر جونم خونه نبود ومن از این موضوع به شدت دلگیر بودم ولی خب کاریش نمیشد کرد.بعد از پوشیدن یه دست لباس شیک وکمی آرایش صورت راهی طبقه ی پایین شدم.عطر آبگوشت با گوشت تازه ی قربونی تمام فضای ساختمون رو پر کرده بود.یه نفس عمیق کشیدم داخل شدم وبه همه سلام کردم.با روی خوش تبریک عید مواجه شدم والبته شرمنده از این که دیر رفته بودم. با خواهر شوشوهای عزیز مشغول خوش و بش شدیم واز لحظات لذت بردیم.بعد از صرف ناهار.اومدم بالا تا هم نمازم و بخونم وهم مسواک بزنم_بعد از خوردن غذاهایی مثل آبگوشت عادت دارم سریع مسواک بزنم_2 باره برگشتم پایین وهمون جو دلپذیر حاکم بود تا ساعت 4 بعد از ظهر.که کم کم خواهر شوهرای گلم عزمشون رو واسه ی رفتن جزم کردن.دلم خیلی گرفته بود. دلم میخواست تا شب میموندن آخه شوشو هم نبود والبته دلم حال و هوای عصر جمعه رو داشت با همون حس دلتنگی همیشگی _هر چند جمعه نبود_.بالاخره رفتن و من و پارسا هم اومدیم بالا.پارسا رو حموم کردم_آخه انقد دویده بودو بازی کرده بود که حسابی عرق ریزان شده بود_. پارسا حسابی خسته بود ومن دلم نمیخواست خوابش ببره_آخه هم صبح زودتر از موعد بیدار شده بود وهم ظهر نخوابونده بودمش واسه ی همین خلی خسته بود_ تا شب به موقع بخوابه . باهاش کمی بازی کردم و فرستادمش پای کامپیوتر تا سرش گرم شه.منم رفتم گوشتای قربونی ای رو که مامان شوشو بم داده بود رو تقسیم کنم تو فریزر بذارم.خدا واقعا برکت رو به خونمون توی این عید عزیز آورده بود.یه قفسه ی یخچال پر شد از گوشت. 4 بسته آبگوشتی و 6 بسته خورشتی, البته دم مامان وبابای شوشو هم گرم.

شام و گرم کردم بعد از خوردنش پارسا جلوی تلویزیون خوابش برد. خدا کنه سرما نخورده باشه. آخه پسر عمه ش_امیر علی_ کمی سرما خوردگی داشت.به هر حال اون خوابیده و من پای نتم, ودارم این مطالب رو براتون مینویسم. دلم هوای شوشو رو کرده . ولی زندگی همینه دیگه ,گاهی هم دوری داره و دلتنگی...

2باره عیدتون مبارک و به خدا میسپارمتون...

 


موضوعات مرتبط: دست نوشته های بانوی پرتقالی
برچسب‌ها: پاتوق پرتقالیعید قربانقربانیخانوادهآبگوشتآبگرمکن

تاريخ : دو شنبه 13 مهر 1393 | 23:23 | نویسنده : بانوی پرتقالی |

بالاخره پارسا خوابید. منو کشت امروز با غرغرای بیش از حدش.آخه صبح زودتر از موعد از خواب بیدار شده بود واسه ی  همین در طول روز به شدت کلافه بود.حتی راضی نمیشد ساعتی بخوابه تا حالش جا باد . میترسید بخوابه و عمه ش اینا برن . آخه جمعه ها خواهر شوهرای عزیزم همراه با ما پایین, خونه ی مادر شوهرم هستیم.پارسا یکی از دختر عمه هاشو خیلی دوست داره اسمش ستیلا هست و8 ماه ازش کوچیکتره .اونم نی نی پرتقالی ما رو خیلی دوست داره .وقتی با هم هستن خیالم راحته که مشگلی به وجود نمیاد وبه طور مسالمت آمیزی با هم بازی میکنن _البته ناگفته نمونه که پارسا گاهی بش خیلی زور میگه و طفلی ستیلا کاملا تابعش هست_.بگذریم.داشتم میگفتم که امروز پارسا حسابی بداخلاق بود.هرچند من عاشقشم حتی اگه بی صبرم کنه...

ساعت 9 صبح بود که شوهر جونم از خواب بیدارم کرد که صبحونه بخوریم.نان تازه ی سنگک و پنیر وگردوی خرد شده به همراه چایی نعنا وآویشن.کلی سورپرایزم کرد.آخه خیلی گشنه بودم صورتم و شستم و نشستم پای صبحونه .پارسا هم قبل من بیدار شده بود و رفته بود پایین.بدون اینکه دست و صورت بشوره وصبحونه خورده باشه .توی حیاط با ستیلا مشغول 2چرخه بازی بود .پنجره رو باز کردم تا هم هوای خونه کمی عوض شه وهم صداش کنم بیاد بالا.خواهر شوهر گلم داشت گوشه ی حیاط پوس سبز گردوها رو میکند.بوی گردوی تازه حیاط و پر کرده بود .بعد ار کشیدن یه نفس عمیق به پارسا اولتیماتوم دادم که بشمار 3 بالا باشه .با غرولند اومد بالا البته همراه دختر عمه ش .تا چیدمان صبحانه رو دید شروع کرد به بهانه گیری که من چای آویشن و نعنا نمیخوام...حالا منم با کلی توضیح میخوام بش بفهمونم که چون بابا سرما خورده این چایی رو درست کردیم, ولی مگه فسقلی من, منطق حالیش میشه. 2باره باید بشمار 3 میکردم. طفلک من, اینجور مواقع ازم حساب میبره و سریع انجام میده کاری رو که میخوام.

خیالم که از صبحونه ی نی نی م راحت شد پا به پای شوشو نشستم پای تلویزیون واسه ی تماشای بازیای ایران در اینچئون کره ی جنوبی. گاهی از خوشحالی میپریدیم بالا ,گاهی از استرس ناخن می جویدیم,ولی گاهی با تاسف به هم نگاه میکردیم . تا ساعت 1 شد .پاشدم تا آماده بشم.کمی آرایش وپوشیدن یک لباس مناسب _آخه شوشوهای خواهر شوشوها هم بودن_ برای صرف ناهار در خونه ی مادر شوشو.جاتون خالی یه قیمه ی خوشمزه بار گذاشته بود .زدم به رگ و رفتم پای ظرفشویی. گاهی ظرف شستن فاز میده.حداقلش اینه که از بحث های حاشیه ای _که ترجیح میدم داخلش نباشم_ دور می مونم.بعد اومدم پیش خواهر شوشوهای عزیزم نشستم البته اصلا حس نشستنم نبود, ولی نشستم .اونها گرم حرفای خودشون بودن. حس کردم اصلا حواسشون به من نیست. اومدم بالا.شوشو هم که دید کمی بی حوصله شدم, گفت خانومی پاشو بریم بیرون یه حالی تازه کن.منم که از خدا خواسته سریع شال و کلاه کردم که یعنی بیش از آنچه تصور کنی من آمادم.پارسا رو هم با خودمون نبردیم.چون اونجا داشت بش خوش میگذشت .ساعت نزدیک 8 شب بود که برگشتیم . خواهر شوشو ها رفته بودن وپارسا کسل و بی حوصله داشت سیب گاز میزد. بلندش کردیم رفتیم بالا.حال شوشو کمی بد بود.براش شربت آبلیمو و عسل درست کردم  تا حالش جا بیاد .دست و روی پارسا رو هم شستم و بعد رفتم سراغ شام تند تند یه ظرف سالاد شیرازی درست کردم وقابلمه ی لوبیا پلو ی مونده رو از یخچال آوردم بیرون ,3 تا ظرف غذا به نسبت اشتهامون کشیدم و گذاشتم تو مایکرو ویو تا گرم شه.

شوشو وپارسا خوابیدن ومن نگرانم که مبادا من و پارسا هم سرما بخوریم.آخه آخر هفته میخوایم خونه ی آبجی بزرگه جمع بشیم واگه ما سرما خورده باشم بعید میدونم بریم آخه طفلی سارا کوچولوی خاله هم ممکنه از ما سرما خوردگی رو بگیره .ایشالله هر چی خدا خیر توش قرار داده واسمون پیش بیاد.

سالم باشید الهی.آمین.


موضوعات مرتبط: دست نوشته های بانوی پرتقالی
برچسب‌ها: پاتوق پرتقالیپارساستیلاعمهدختر عمهلوبیا پلوسالاد شیرازیسرما خوردگی

تاريخ : شنبه 12 مهر 1393 | 1:0 | نویسنده : بانوی پرتقالی |

تازه از کار آشپزخونه فارغ شدم. خیلی کثیف شده بود چد روزی میشه که خیلی وقت نکردم به خونه برسم . به نظرم  به هم ریخته شده حسابی. امشب همت کردم و کارای مطبخ رو انجام دادم کمرم درد میکنه دوس دارم فقط روی تخت دراز بکشم و هه خودمو کش بدم . ولی خب طبق عادت اومدم اینجا . بیشتر به نیت دانلود کتاب,نمیدونم استاد بازی اثر سیدنی شلدون رو خوندید یا نه ... من نخوندم ولی تعریفش و زیاد شنیدم. موفق نشدم دانلودش کنم یعنی بی تعارف بلد نیستم . واقعا دور از انتظاره ...من و نتونستن ؟؟؟؟؟؟؟؟بعیده والا....

ولی از اون جایی که پشتم به شوشوم گرمه فردا ازش می پرسم و انجامش میدم .

خسته تر از اونی هستم که بتونم بمونم و بنویسم فی الحال ...

پس به خدا میسپارمتون...تا بعد...


موضوعات مرتبط: دست نوشته های بانوی پرتقالی
برچسب‌ها: پاتوق پرتقالیاستاد بازیمطبخدانلودکتاب

تاريخ : پنج شنبه 10 مهر 1393 | 1:9 | نویسنده : بانوی پرتقالی |

الان که دارم این مطلب و میذارم ساعت نزدیک به 2 بامداده.خیلی سر حالم هرچند که به شدت خوابم میاد.متاسفانه تو 2 روزه گذشته نشد از سفر خاطره انگیزمون به باغ پدر شوشو بگم .

واقعا سفر خوبی بود از رفتن با تاخیرمون که منو به شدت عصبی کرده بود تا چیدن میوه های خوشمزه و آبدار از درخت .الان عکسا دم دستم نیست تا واستون بذارم .ولی قول میدم در اسرع وقت این کار رو بکنم .خیلی خوبه که آدم یه جای دنج تو این دنیا واسه خودش داشته باشه, مثل پدر شوشویه عزیز من . اونقد به شهر و دیارش علاقه منده که نگو نپرس. خداییش تقریبا دست تنها به باغش رسیدگی میکنه, نه اینکه شوشوی گلم نخوادا ... نه,طفلی نمیتونه هم به خاطر مشغله ی زیادش و هم به خاطر مسافت زیاد و نداشتن وسیله ی شخصی . ولی ایشالله خدا سایه ی پدر شوشو رو از سرمون کم نکنه و بهش عمر با عزت بده . آمین ...

امشب حسابی کیف کردم وقتی جیگری خودم داشت نقاشی میکشید. قند توی دلم آب میشد واقعا .... چه قدر بچه ها زود بزرگ میشن بدون اینکه گذر زمان رو حس کنیم . یعنی ما هم داریم پیر میشیم ؟؟؟وای فکرشم عذاب آوره هر چند پیری نعمتیه که خداوند به همه ی بندگانش ارزانی نمیکنه ...البته بگما گوش شیطون کر من اصلا حس جوونیمو از دست ندادم . حالا کو تا پیری بابا, تازه اول چل چلیمونه .

ایشالله فردا میخوایم واسه پارسا کاپیشن بخریم . درسته هوا هنوز خیلی سرد نشده وحتی روزا خیلی هم داغه اما بعضی از فروشگاهها دست به کار شدن و زمستون و به یادمون آوردن.حالا تا فردا.

من  باید برم چون دیگه از شدت خستگی چشمام داره بسته میشه ...

 

فعلا ...


موضوعات مرتبط: دست نوشته های بانوی پرتقالی
برچسب‌ها: پاتوق پرتقالیزمستونکاپیشنپدر شوهرباغ

تاريخ : سه شنبه 8 مهر 1393 | 1:56 | نویسنده : بانوی پرتقالی |

سلام به روی ماهتون...

 

چه قدر بده که عادت کردم شبا باتون حرف بزنم.انگاری روز رو ازم گرفتن ,اما نمیدونم چرا وبلاگ نویسی تو شب واسم هیجان انگیزه...خلاصه,من امروز مثل خیلی از روزای دیگه کارم بدو بدو بود البته از ساعت 11 صبح به بعد. از خواب که بیدار شدم حسابی احساس خستگی میکردم.به زور پارسا ساعت 9 بیدارم کرد,آخه دیشب کمی دیر خوابیده بودم.اوچولو موچولوی من انقدر صبح ها گشنه میشه که انگاری 10 روزه چیزی نخورده .با چشمای پف کرده رفتم سمت آشپزخونه یه بسته نون سنگک از فریزر در آوردم گذاشتم تو مایکرو ویو تا گرم شه بعدشم یه لیوان شیر و کمی عسل و گردو.همه رو واسش چیدم و خودم ولو شدم روی مبل.اصلا میل نداشتم حتی ناخنک بزنم بهشون .کنترل تلویزیون و ورداشتم و رفتم تو فیلمای هارد.بی هدف دنبال یه چیز سرگرم کننده میگشتم ...بهترین گزینه فیلم تولد 1 سالگی پارسا بود.خداییش کلی کیف کردم .کمی که سرحال شدم رفتم سمت یخچال و واسه ی خودم یه لیوان شیر ریختم.بیشتر دلم میخواست چایی بخورم اما باید به خودم کلسیم میرسوندم...بازی بازی داشتم میخوردم که شوشوی گلم زنگ زد که چرا نشستی مگه نمیخواستی بری دندون پزشکی.گفتم آخه شوشویی متذکر شده بودم که با پارسا واسم سخته تو ناقلا هم که مرخصی نگرفتی...گفت,پاشو خانومی ,پاشو آماده شو با پارسا برو من میام دنبال پارسا .اولش کمی غصه م گرفت چون نه کارامو کرده بودم ونه حوصله ی بیرون رفتن داشتم..اما کمی بعد با خودم گفتم پاشو تنبل خانوم ,شوشوت به سلامتیت اهمیت میده اون وقت خودت این کارو نمیکنی .خلاصه یک ساعت بیشتر وقت نداشتم.تازه میخواستم موهای پارسا رو هم کوتاه کنم_نگفته بودم که استعداد آرایشگریم فوله؟؟؟؟_ولی نه ...واقعا وقت نمیکردم .از طرفی هم خودم وهم پارسا به حموم نیاز داشتیم .عادت ندارم شلخته و کثیف به جایی برم مخصوصا جاهایی مثل مطب دکتر...دیگه کارای خونه رو بی خیال شدم و یه راس دویدیم سمت حموم.به سرعت استحمام کردیم و اومدیم بیرون ...راءس ساعت مقرر از خونه راه افتادیم.یک ساعت بعد از رسیدنم به مطب شوهری اومد دنبال پارسا وبا هم رفتن خونه.بعد از کلی انتظار بالاخره رفتم پیش دکتر ....

 

وقتی اومدم خونه ساعت 6 بعد از ظهر بود .طبق معمول پارسا منتظر بود یه خوردنی براش خریده باشم منم که اصلا اهل کم آوردن نیستم از پشت سرم دستامو آوردم بیرون_تو دستم بستنی بود_ و کلی ذوق زدش کردم...

شب جاتون خالی آش رشته داشتیم.البته اون موقع درست نکرده بودما ,از روز قبل مونده بود...

 

شام و خوردیم .من رفتم سراغ اتو کردن لباسای سفرمون_نگفته بودم که میخوایم بریم باغ پدر شوشوم؟_یه سفر 2 روزه.دیگه اصلا حال شستن ظرفای شام رو نداشتم .خیلی خوشحالم میکرد شوهری اگه میشستشون اما این کارو نکرد ومنو خسته تر کرد .گاهی با خودم میگم اگه مردا میدونستن کمک گهگاهشون چه قدر به زنشون نشاط میده ذره ای تعلل نمیکردن.آخر شبمون یه ذره با اوقات تلخی به پایان رسید.ولی میدونم هر دومون لجاجت بچه گانه ای کردیم.انگار آدما واقعا هیچ وقت بزرگ نمیشن.الان شوشو خوابیده ومن دلم نمیخاد سفرمون و به این راحتی خراب کنم .حس باهم بودن ودر کنار هم بودن انقدر لذت بخشه که من این روزا نمیخام با چیزی عوضش کنم.شوشوی گلم تو عزیزتر از اونی هستی که بخام به خاطر خطاهای کوچیک نبخشمت ومن هم مثل تو مسلما آدم کاملی نیستم.منو به خاطر حساسیتام در بعضی از زمینه ها مواءخذه نکن.من دوستت دارم میدونم که توهم آره...


موضوعات مرتبط: دست نوشته های بانوی پرتقالی
برچسب‌ها: پاتوق پرتقالیشوهرعشقآش رشتهمطب دکترحمامکل کل الکی

تاريخ : سه شنبه 1 مهر 1393 | 1:1 | نویسنده : بانوی پرتقالی |

سلام به همتون همه ی شما دوستای گلم که با کامنت هاتون منو شرمنده میکنید چشمکالان صورتتون شطرنجی میشه, میدونمآرامولی خب چه میشه کرد گاهی گله گذاری فقط نتیجه ی عکس میده .بی خیال من امروز انقد خوشحالم که دوست داشتم این حس رو توی وب هم منتقل کنم.همونطور که میدونید من 3 شنبه یه امتحان سخت داشتم ولی با تلاشی که کرده بودم با اعتماد به نفس بالام سر جلسه حاضر شدم .چشمتون روز بد نبینه ...واقعا امتحان سختی بود.من که فول بودم بازم باید کاملا تعمق میکردم.بالاخره برگه رو تحویل دادم و زدم بیرون.هیچ نوع پیش بینی نمیتونستم کنم در مورد رتبه آوردنم.باید تا شب دندون روی جیگر میذاشتم تا بهمون خبر بدن .اما دریغ از کوچکترین نشانه وتماس.خیلی شب بدی بود.انقدر بی حوصله شده بودم که تصمیم گرفتم فردا که اختتامیه هست نرم.حتی برای گرفتن جایزه ی عمومی.

صبح شد ومن که تلاشم رو بی ثمر دیده بودم روی تختم گوله شدم و شروع کردم زار زدن .حالا گریه نکن کی گریه کن گریهفریادانقد داغ بودم که اصلا متوجه چشمای متعجب پارسا نبودم که با بقچه ای از سوال بم خیره شده بود .با بی حوصله گی بلند شدم تا صبحونه ی پسرک نازم و بدم بخوره, خودم که اصلا میل نداشتم شوهری هم که سر کار بود.روز خوبی نبود آدم وقتی تلاش میکنه واسه ی اول شدن خوش نداره کسی رو دستش بلند شه ولی خب چه میشه کرد دیگه تا بوده همین بوده ,کاریشم نمیشه کرد.

امروز صبح با زنگ تلفن از خواب بیدار شدم فک کردم شوهریه ,طفلی کلی هم از دستش ناراحت شدم که آخه مگه الان وقت زنگ زدنه ؟؟مرددشب مهمون داشتم واسه ی همین سریع مشغول شدم به انجام کارای خونه که تمومی هم نداره .به شوهر جوونم زنگیدم تا ببینم کاری داشت بام یا نه ... گفت نه دلم واست تنگیده بود خواستم حالت و بپرسم ... منم میخواستم شروع کنم غرغر زدن که دلم نیومد . با خودم گفتم حالا که محبتش گل کرده تو ذوقش نزن این جوری بهتره.تلفن و قطع کردم و مشغول کارام شدم .نگو شیطون میخاسته بیاد خونه غافلگیرم کنه...

ساعتی گذشت ومن منتظر شوهر خوبم بودم تا ناهارو باهم بخوریم آخه 5 شنبه ها میاد خونه .توی قاب در که ظاهر شد  مثل همیشه رفتم استقبالش احساس کردم نگاهش تحسین برانگیز بود به طرز خفنی .جالبه که من حتی فرصت نکرده بودم موهامو شونه کنم .رفتارش جالب بود انگاری میخواست سورپرایزم کنه توی این کار به شدت متبحره ناقلا...از پشت غافلگیرم کرد و یه دفعه لوح تقدیرو گرفت جلوی چشمم همراه به یه کارت هدیه که مبلغ قابل توجهی توش پول بود .چشام داشت از هیجان میترکید .گفتم شوووهر جونیم مگه من رتبه آوردم ؟؟؟؟؟؟؟؟متعجبگفت بعله خانومم .ومن دیگه داشتم میترکیدم................بماند که اون لحظه چه واکنشی از خودم نشون دادم...........خجالتی

واسه ی همین خیلی خوشحالم البته باید بازم بشینم بخونم واسه مرحله ی کشوری.2 هفته ی دیگه برگزار میشه .واسم دعا کنید تا بتونم توی اون جا هم رتبه بیارم.

قبل از رفتن باید یه خبر تاسف برانگیز رو هم بگم بعد برم .کام من که تلخ شد از شنیدن این خبر توی اخبار ساعت 2.استاد ناصر کاتوزیان پدر علم حقوق ایران امروز درگذشت.خیلی ناراحت شدم.استاد فوق العاده ای بود هر چند با ما تدریس نداشت ومن در مقام شاگردی ایشون نبودم ولی کتاب هاشون جزئ واحدای درسیمون بود .واقعا قلم بی نظیری داشت در کنار علم وسیعش.خدا رحمتش کنه.آمین.


موضوعات مرتبط: دست نوشته های بانوی پرتقالی
برچسب‌ها: پاتوق پرتقالیرتبه امتحان خوشحالناصر کاتوزیانپدر علم حقوق

تاريخ : پنج شنبه 13 شهريور 1393 | 15:46 | نویسنده : بانوی پرتقالی |

      داداش خوبم خیلی خوشحالم که در بهترین دانشگاه کشور به عنوان دانشجوی ارشد پذیرفته شدی.  بهت تبریک میگم وبهترین ها رو واست آرزومندم.


موضوعات مرتبط: صفحه اصلیدست نوشته های بانوی پرتقالی
برچسب‌ها: پاتوق پرتقالیتبریکارشددانشگاه

تاريخ : چهار شنبه 5 شهريور 1393 | 23:16 | نویسنده : بانوی پرتقالی |

میدونم دیره ومن الان باید خواب باشم اما دلم نیومد بدون نوشتن بخوابم . آخه خیلی وقته که نیومدم این حوالی . نامهربون نبودما فقط سرم کمی شلوغ تر شده بود . همون طور که میدونید مسافرت بودیم یه مسافرت 4 روزه که فقط 2 روزش رو طی مسیر کردیم .واقعا جاتون خالی بودا . کلی خوش گذشت . سفر با خانواده همیشه خوبه اما تازگی این سری به خاطر این بود که خانواده ی خیلی عزیزی همراهمون بودن که جذابیت موضوع رو واسمون دو چندان کردن .زمانی که برگشتیم خیلی خسته بودیم چون تقریبا شب قبلش درست و حسابی نخوابیده بودیم .. ساعت 3 بعد از ظهر بود . طبق معمول همیشه باید هممون دوش میگرفتیم تا تمیز و مرتب بشیم . و گرد مسافرت رو از سرو رومون بزداییم . تقریبا ساعت 5 بعد از ظهر بود که رفتیم خونه ی مادر همسرم که واحد پایینی ما هستن .خواهر شوهرای عزیزمم اونجا بودن _طبق معمول جمعه ها _ رفتیم هم برای رفع دلتنگی و هم برای احترام به حضورشون . کمی گپ زدیم و هندونه خوردیم .ولی بعد 2 ساعت احساس کردم که دیگه نمیکشم واصلا یارای نشستنم نیست .با ابراز پوزش به واحد خودمون اومدم و رو مبل دراز کشیدم و رفتم تو چرت ...

شب و زود خوابیدیم ولی چند بار با گریه های پارسا از خواب بیدار شدم .طفلی بچه م تب داشت ومن هم هیچ دارویی نداشتم که بش بدم جز یه شربت استامینوفن که معلوم نبود از چه زمانی داشتمش و اصلا فاسد شده یا نه ,.فقط صبح زود براش چایی آویشن و نعنا دم کردم و کلی عسل خوروندم بش ...تا بعداز ظهر که شووهر جونیم بیاد پارسا رو ببریم دکتر . اما متاسفانه واسه شوهری هم کار مهمی پیش اومده بود و نمیتونست زود بیاد خونه .علی ایّ حال خودم باید یکه تازی میکردم .اولش خواستم خود درمانی کنم یعنی برم داروخونه و داروهایی رو که فکر میکردم _طبق روال همیشه _ دکتر واسش مینویسه رو بخرم . اما چشمتون روز بد نبینه به محض این که پارسا رو از خواب عصرگاهی بیدار کردم تا با هم بریم داروخونه احساس کردم حالش خیلی بدتر شده ...دیگه فرصت تنبلی نداشتم ...زود راه افتادیم سمت مطب _که البته 40 دقیقه ای طول کشید_.دکتر به محض دیدن پارسا و معاینه اش گفت هم سرما خوردگی داره وهم سینوساش چرک کرده .به این ترتیب واسش شربت نوشت (کتوتیفن . سفیکسیم و استامینوفن در صورت تب ) همونجا به خودم نهیب زدم خانوم خانوما دیدی تصور اشتباهی داشتی که به تجویز خودت میتونی دارو مصرف کنی ...

رفتم داروخونه برای خرید داروها . اولش فکر کردم نسخه ی ارزونی میشه . ولی جناب دکتر نامردی نکرده بود یکی از شربتاشو خارجی نوشته بود و من هم مجبور شدم نزدیک 60 هزار تومن بدم داروخونه .ولی همه ی اینا فدای یه تار موی پسرم . خدا کنه زودتر حالش بیاد سر جاش دهنش هنوزم بوی عفونت میده .

دلم واسه سارای خوشملم لک زده 2 هفته ای میشه که ندیدمش .منتظرم پارسا رو به راه شه بعد بریم دیدنش آخه فسقلی خاله خیلی کوچولو موچولوئه , باید مراقب باشیم مریض نشه .تو صفحه ی اصلی یه عکس ازش میذارم .البته کلا یه عکس هم بیشتر ازش ندارم .مال 13 روزگیشه .الان توی هفته ی سومه .نمیدونم چه قد عوض شده ولی در هر صورت عین ماه میمونه.

دیگه باید برم .به خدا میسپارمتون.


موضوعات مرتبط: دست نوشته های بانوی پرتقالی
برچسب‌ها: پاتوق پرتقالیمشهد سفر داروخانه شربت سینوزیت دکتر دلتنگی

تاريخ : سه شنبه 28 مرداد 1393 | 2:36 | نویسنده : بانوی پرتقالی |

 

صبح ساعت 9 از خواب بیدار شدم . با این که خیلی خوابم میومد ولی پاشدم تا به کارایی که برنامه ریزی کرده بودم برسم . بعد از کمی وقت گذارانی پارسا رو از خواب بیدار کردم تا زود صبحونه بخوریم و آماده شیم .میخواستم خمیر بازی واسه جیگرم ویک خط چشم واسه ی خودم بخرم .صبحونه رو آماده کردم .2تا لیوان شیر , کمی سر شیر وعسل . فوق العاده بود .حسابی چسبید . بعد از خرید خسته و داغون اومدیم خونه . واقعا بیرون جهنمی بود . انگار از آسمون آتیش می بارید...

 

وقتی لباسامونو کندیم هر دو موافق بودیم که فقط حمومه که میتونه حالمونو جا بیاره ولی قبلش یه لیوان بزرگ آب خنک میچسبید .تو حموم حسابی با پسر خوشگلم آب بازی کردم .نمیدونم چرا این روزا انقد دلم واسش غنج میره .وقتی بچه های طفل معصوم غزه و عراق رو میبینم واقعا قدر لطف خدا در داشتن این فرشته ی کوچولومو میدونم.خدا کنه که بتونم شکر گذارش باشم وباشیم .

 

بعد از یه دوش خنک و حسابی موهای جیگرمو سشوار کشیدم و خونه رو مرتب کردم .در این اثنا شیطونکم کامپیوترو روشن کرده بود و مشغول بازی شده بود . خداییش پسر باهوشیه ماشالله . همه چی رو زود یاد میگیره .

 

ناهار کمی برنج و فسنجون داشتیم . تو فاصله ای که ظرفای صبحونه رو بشورم غذا رو گذاشتم تو مایکرو تا گرم شه . عادت دارم موقع غذا خوردن تلویزیون ببینم .زدم کانال 1 . وای ی ی ...خدای من دوباره سقوط هواپیما ...واقعا تاسف برانگیز بود . داشت اشکم در میومد . چه راحت آدما بر اثر عواملی که میتونست نباشه جون خودشونو از دست میدن . یه بچه ی شیر خواره هم بین کشته شده ها بود . بدتر از همه گوینده ی خبر خیلی با بی تفاوتی این خبر رو اعلام میکرد انگار داره آب وهوا رو گزارش میکنه ...

 

خدایا دلمون سنگ شده ؟؟؟خبر به این وحشتناکی در لفافه ی خبری ....

 

دیگه اشتها نداشتم غذامو بخورم . حالم حسابی گرفته شد . انگاری کاه میخوردم . بعد از ناهار پسر نازمو خوابوندم .ورفتم سراغ ظرفا . با بی حوصله گی یه بسته سینه ی مرغ و گذاشتم تو قابلمه زیرشو روشن کردم که پخته بشه .واسه ی لازانیای شب .همیشه با گوشت درست میکنم واسه تنوع مرغ رو انتخاب کردم ولی مثل همیشه خوشمزه نبود .هر چند شوهر جونم همیشه از دست پختم تعریف میکنه .

 

مرغو که گذاشتم بپزه رفتم سراغ کتابم . ولی نمیدونم کی خوابم برد . وقتی بیدار شدم دیدم بوی سوختگی فضای خونه رو پر کرده . مرغ بیچاره در حال از دست رفتن بود . ولی تو دقیقه ی نود به دادش رسیدمو زیرشو خاموش کردم . قابل استفاده بود .اما آبش به کلی ته کشیده بودو تهش سیاه شده بود . به هر حال کار منو راه مینداخت .

بالاخره غذا آماده شد وما نوش جان کردیم . خلاصه میکنم چون خیلی لا لا دارم ... این وروجک غذای به این لذیذی رو نخورد ومن مجبور شدم واسش نون و پنیر بیارم . من دیگه باید برم .شب خوبی رو واستون آرزو میکنم ...


موضوعات مرتبط: دست نوشته های بانوی پرتقالی
برچسب‌ها: پاتوق پرتقالی سقوط هواپیما لازانیا مرغ لازانیا با مرغ غذا شام ناهار

تاريخ : دو شنبه 20 مرداد 1393 | 2:49 | نویسنده : بانوی پرتقالی |

خواهر عزیزم وشوهر خواهر مهربانم

به یمن آمدن فرشته کوچکتان به زمین با آسمانی ترین آرزوها برای پر خیر و برکت بودن قدمهای کوچکش و روح بخشیدن به زندگیتان تبریک مرا پذیرا باشید

 

 


موضوعات مرتبط: صفحه اصلیدست نوشته های بانوی پرتقالی
برچسب‌ها: پاتوق پرتقالی تبریک تولد فرشته ی کوچک

تاريخ : شنبه 18 مرداد 1393 | 16:37 | نویسنده : بانوی پرتقالی |

 

 

 

 

سارای عزیزم من خاله ی تو هستم وبسیار عاشقت.

یک هفته از تولدت گذشت وما همچنان مبهوت از قدرت پروردگار . مسحور از زیبایی تو .و شکر گذارش .

وجود نازنینت همه ی ما رو به وجد آورد .

خدا تو رو واسه مون حفظ کنه .

آمین.


موضوعات مرتبط: صفحه اصلیدست نوشته های بانوی پرتقالی
برچسب‌ها: پاتوق پرتقالی سارا تولد شگفتی ساز

تاريخ : شنبه 18 مرداد 1393 | 16:25 | نویسنده : بانوی پرتقالی |

 

سلام به همه ی شما دوستای گلم ...ببخشید اگه مدتی نبودم .آخه سفر بودم همونطور که گفته بودم .

دیشب رسیدیم خونه . میخواستم بیام پیشتون ولی خیلی خسته بودم فقط دلم میخواست بخوابم . آخه چند شبی بود که نتونسته بودم خوب بخوابم .به خاطر وجود سارای نازنینم که واقعا عاشقشم ... خواهر زاده ی کوچولومو میگم...یه هفته س که به دنیا اومده خوشگلم . اگه بدونید چه قد ماهه ...عین فرشته ها میمونه... طفلی 2شب گذشته بیمارستان بستری بود . به خاطر زردی .خواهر جونمم که قربونش برم با اون وضعیتی که داشت کلی اذیت شد . ولی چه میشه کرد ... بچه داری سختی هم داره دیگه . حالا خدارو شکر که سالمه . زردیشم رو به بهبودیه .

قرار بود 2 هفته پیشش بمونم ولی نشد . آخه این هفته ما میخوایم بریم پابوس امام هشتم ایشالله . واسه همین باید میومدم خونه و واسه ی سفری به این شور انگیزی وسایلمونو آماده میکردم .

خواهر جونمم خدارو شکر تنها نیست . مامان و خواهرم کنارشن تا بهبودی پیدا کنه .

خدایا همه ی عزیزانم رو حفظ کن .

راستی کنار ضریح آقا به یاد همتون هستم . شک نکنید .

 

 


موضوعات مرتبط: دست نوشته های بانوی پرتقالی
برچسب‌ها: زردی نوزاد پاتوق پرتقالی مشهد امام رضا سارا کوچولو سفر

تاريخ : شنبه 18 مرداد 1393 | 15:26 | نویسنده : بانوی پرتقالی |

سلام.

خیلی وقت ندارم فقط اومدم مختصری راجع به امروزم بنویسم...

 

امروز روز دلچسبی بود. همه چی سر جاش بود .بعد یک ماه بد خوابی .بالاخره دیشب به موقع خوابم برد و صبح هم به موقع از خواب بلند شدم. واقعا انگاری سر و سامون گرفته بودم . ناهار هم جوجه کباب گذاشتم . غذایی که هم پارسای گلم عاشقشه وهم شوهری عزیزم خیلی دوسش داره . ساعت 2:30 هم خوابیدیم . یه خواب دلچسب عصر گاهی . بعد 3 ساعت از خواب بیدار شدیم و رفتیم پارک . پارسا جونمم تا اونجا با دوچرخه ش رکاب زد . قربونش برم قهرمانی شده بود به خیالش... البته نه ...اشتباه گفتم , قهرمان از نگاه 3 تاییمون . آخه واقعا مسیر کم نبود . خیلی بش خوش گذشت خدارو شکر . فردا هم میخایم بریم سفر . شاید مدتی نتونم بیام . اما در اولین فرصت ممکن 2باره سر میزنم و از خاطراتم در سفر مینویسم . جایی نرینا منتظرم باشید .


موضوعات مرتبط: دست نوشته های بانوی پرتقالی
برچسب‌ها: پاتوق پرتقالیدو چرخه خواب پارک سفر

تاريخ : پنج شنبه 9 مرداد 1393 | 1:42 | نویسنده : بانوی پرتقالی |

یه روزی میرسه خیره میشی به عکسمو باخودت میگی....

 

کاش بودی...

 

کاش اونی که جات اومد یه کم مثل توبهم گیرمی داد....

 

یه کم رومخم راه می رفت..... یه کم مثل توباهام دعوا می کردوبعدش ازدلم درمی آورد.......

 

یه روزی میرسه که یاد اذیت کردنام می افتی ومی گی کاش الانم پیشم بودی واذیتم می کردی....

 

یه روزمی رسه که دلت واسه بودنم تنگ میشه ....

 

یه روزمی رسه که دلت واسه صدام تنگ میشه......یه روز میشه که......!!!!!


موضوعات مرتبط: صفحه اصلیدست نوشته های بانوی پرتقالی
برچسب‌ها: پاتوق پرتقالیعکسمن

تاريخ : یک شنبه 5 مرداد 1393 | 7:52 | نویسنده : بانوی پرتقالی |

خیلی خسته شدم . جدیدا احساس میکنم چشام خیلی ضعیف شده . سال پیش به خاطر سرگیجه ی کمی که داشتم به چشم پزشک مراجعه کردم . گفت چشمام هم کمی ضعیفه وهم کمی آستیگماته.گرفتن عینک رو واسم ضروری ندونست ودر واقع به انتخاب خودم گذاشت . منم از اونجایی که اصلاُ عینک بهم نمیاد تصمیم گرفتم نگیرمش .

اما از شما چه پنهون که چند وقتیه نوشته های تلویزیون رو هم نمیتونم بخونم درست , البته از دور.کمی سایه دار میبینمشون . باید حتماُ وقت دکتر بگیرم تا ببینم چی میگه . 

ایشالله همه ی شما دوستای گلم سرحال و شاد باشید و هیچ مشگلی تو زندگیتون نداشته باشید . البته میدونم حرفی که زدم تقریباُ غیر ممکنه . ولی اگه خوشبینانه نگاه کنیم میبینیم غیر ممکن غیر ممکنه یا بهتر میتونم بگم که فرض محال که محال نیست . 

امروز رفته بودم آرایشگاه .خیلی حالم گرفته شد از حرف و حدیثایی که پیش اومد . یه خانومی داشت ماجرای ربوده شدن پسر 7 ساله ی همسایه شون رو تعریف میکرد  . میگفت یک هفته ی پیش دزدیدنش ومادرش از اون روز از شدت ناراحتی رفته تو کما .  وقتی دور از جون خودمون , خودمو جای اون مادر گذاشتم انقد حالم بد شد که نگو و نپرس .خیلی سخته که یه مادر ندونه چی سر بچه ش اومده وکجاست . باور کنید همین الان که دارم این مطلب رو مینویسم دلم از غصه شون داره میلرزه . من یکی که دیگه جرات نمیکنم به پارسا اجازه بدم تنهایی حتی بره جلوی در حیاط وکوچه رو تماشا کنه _ چون این کارو گاهی می کنه_ . به هر حال , سرتونو درد نمیارم . فقط بهتره برای هممون عاقبت به خیری ارزو کنم .امین .


موضوعات مرتبط: دست نوشته های بانوی پرتقالی
برچسب‌ها: پاتوق پرتقالی عینکچشمدزدی پسر

تاريخ : پنج شنبه 2 مرداد 1393 | 6:15 | نویسنده : بانوی پرتقالی |

همین الان این سیستم مزخرف وسط نوشتنام خاموش شد.یه لحظه چنان ماتم برد که گویی خواب میبینم.کلی از امروزم رو واستون نوشته بودم ولی این کامپیوتر هم میخواد حال گیری کنه انگاری.

واقعا دستم به تایپ اون همه نوشتم نمیره.واقعا حالمو گرفت این رفیق نارفیق...

 

خلاصه کنم ...

سرم پر از صداس .صدای ناجور گریه ی پارسای دوست داشتنیم.گریه ای بی امان و بی وقفه والبته بدون دلیل .دیشب بش قول داده بودم که فردا بعد از ظهر_که میشد امروز_ با خودم ببرمش بیرون.هم خرید شخصی داشتم وهم اومدن پسرم رو به فال نیک می گرفتم و در ضمن جستجوی یه کفش تازه واسه شاپسرم, میتونستیم یه هوایی هم تازه کنیم_بماند که تو این هوای الوده ی تهران اگه نمیریم خوبه_به هر حال ,سرتونو درد نمیارم.از خواب که بیدار شدیم ساعت 3 بعد از ظهر بود_اخه توی این ماه مبارک من و نانازم تا سحر بیدار میمونیم.وتا ساعت 2_3 بعداز ظهر هم تو خواب ناز هستیم_سریعا به پارسا صبحانه دادمو خودم طبق معمول هر روزم رفتم جلوی ایینه تا اماده شم.توی این فاصله جناب شوهر جون هم اومد خونه.طفلی اون قد عطش داشت که یه راس رفت سمت کولرو  گذاشتش رو زیاد بعد هم ولو شد رو تخت.خیلی تشنه شده بود.دوس داشتم باهامون می اومد بیرون ولی وقتی اینجوری دیدمش, باهاش این موضوع رو مطرح نکردم.بهتر بود میخابید تا کمی حالش جا می اومد.توی این فاصله از پارسا خواستم به اتاقش بریم تا من لباساشو عوض کنم.نمیدونم چرا یهویی شروع کرد به بهونه گیری .دلش هوای محل کار باباشو کرده بود در حالی که شوهریم برگشته بود خونه_ قبلا یه بار با هم رفته بودیم و به پارسا حسابی خوش گذشته بود_بیچاره شوهری از صدای شیون پارسا مثل چی از خواب پرید.یه آن هردومون هاج و واج موندیم .یه لحظه به پارسا وبعد به هم نگاه کردیم .هردو متفق القولیم که در برابر گریه های الکیش تره هم خرد نکنیم.البته اولش شوهر جونم تلاش کرد با بازی کردن ارومش کنه چون خودشم خیلی به خواب احتیاج داشت ولی وقتی دیدیم که فایده ای نداره در اتاقمونو بستیمو بی تفاوت_البته ظاهرا_هر کدوم مشغول کاری شدیم.ولی خداییش خیلی سعه ی صدر به خرج دادم که سرش داد نکشیدم چون گاهی این جور مواقع بد جوش میارم.اونم از رو نرفتو در به باد دادن سر ما تمام تلاششو به کار برد.دیگه لجم گرفته بود تصمیم گرفتم خودم تنهایی برم میدونستم که خیلی ناراحت میشه ولی خب کمی تنبیه هم لازمه دیگه.تا خواستم بش اعلام کنم این موضوع رو یه دفعه دلم سوخت.با خودم گفتم اخه مگه طفلی چن سالشه !گناه داره از دیشب تا حالا کلی ذوق داشت که میخایم بریم بیرون حالا اگه من برم بچه م خیلی غصه دار میشه.واسه همین با صدای بلند اعلام کردم که اصلاحالا که گریه کردی دیگه بیرون نمیریم ومشغول خوندن کتابم شدم.وای چشمتون روز بد نبینه چنان جیغ و ویله ای راه انداخت که نگو.طفلی شوهر جونم که همین جوری سیخ نشسته بود رو تخت وحسابی درمانده شده بود.به 5 دقیقه نرسید که صدا قطع شد.در اتاق باز شد وپارسا در حالیکه خندان بود اومد بین من وباباش نشست .شروع کرد به لوس بازی واسه جلب توجه.ما هم که ظاهرا بی خیال البته ظاهرا بی خیال...شوهری یه چشمکی به من زدو زود 2تایی ریختیم سرش  حالا قلقلک نده کی بده...

خلاصه که رفتیم 2 تایی بیرون اما خیلی دیر شده بود ومن تو راه مخ شو خوردم از بس که غر زدم.اخه میترسیدم دم افطار نتونم خودمو خونه برسونم.تنها راه این بود که گشتنامونو خلاصه کنم و به قدمامون سرعت بدم.5 دقیقه به افطار رسیدم خونه.افطار کردم وبعد ولو شدم رو کاناپه وبه روز پر سر و صدایی که داشتم فکر کردم .و باز هم خدا رو شکر کردم بابت داشتن عزیزانم که جونم واسشون در میره.


موضوعات مرتبط: دست نوشته های بانوی پرتقالی
برچسب‌ها: گریه پارساخرید

تاريخ : دو شنبه 30 تير 1393 | 3:41 | نویسنده : بانوی پرتقالی |

چند هفته ی دیگه امتحان مهمی دارم.باید حسابی بخونم کتاب مورد نظرمو.ولی نمیدونم چرا وقت درس خوندن که میشه سایر کارا انقد واسم جذاب میشه.

دلم میخواد دراز بکشم و تلویزیون ببینم.برم اتاق پارسا جونم و باهاش لگو بازی کنم.بپرم اشپزخونه و یه دسر خوشمزه درست کنم.دست شوهر جونم و بگیرم و عشقی رو که بش دارم توصیف کنم و باهم واسه ی آینده ی مشترکمون کلی نقشه های باحال بریزیم .

نمیدونم واقعا چرا سر درس خوندن انقد سر به هوا میشم.که اگه اینجوری نبودم تا حالا یه خانوم وکیل لایق و کارکشته میشدم.

بیشتر اوقات بعد کلی وقت گذرانی به ساعت نگاه میکنم وا فسوس وقت از دست رفته رو میخورم.واقعا دیوونم مگه نه؟؟؟همین الان هم باور کن تو دلم ناراحتم .چرا که امروز باید حداقل 20 صفحه میخوندم.جالبه که بازم دارم وقت کشی میکنم .میتونستم به جای این که بیام وب, بشینم و درسمو بخونم.اما چه میشه کرد که حال و هوای نت ادمو پاگیر خودش میکنه.ولی خب بالاخره که چی؟؟هان ؟؟؟

برم.لعنت بر شیطون..

 

 


موضوعات مرتبط: دست نوشته های بانوی پرتقالی
برچسب‌ها: لعنت بر شیطونامتحانسر به هوا

تاريخ : یک شنبه 29 تير 1393 | 4:30 | نویسنده : بانوی پرتقالی |

باید الان خواب میبودم ولی فکرم مشغولتر از اونیه که خوابم ببره.وقتی این آب کثیف از این چاه لعنتی میزنه بیرون اونقد کلافه میشم که نگو و نپرس.منظورم چاه اشپزخونه س گاهی با خودم میگم خدا کنه خیلی زود از این خونه بریم جای دیگه البته با شادی.از بس که چاهاش و لوله هاش اذیتمون میکنه.واقعا دارم خسته میشم.بدتر از اون اینه که این شوهر عزیزمم منو درک نمیکنه وهمراهیم نمیکنه.

تقریبا 2روزه پیش یا شایدم 3روز پیش موکت اشپز خونه رو شسته بود واصلا راضی نمیشد که امشبم بشوره.جالبه 5 دقیقه هم بیشتر طول نمیکشید این کار ولی خب تنبلیه دیگه.که متاسفانه مواقعی که نباید گریبان شوهری رو بگیره ,میگیره.درسته گذشت چیز خوبیه...ولی اخه چه قد ...وقتی مجبور میشم در واقع به خاطر ارامش خودم گاهی وظایف اون رو انجام بدم واقعا یه جورایی بدتر میشه حالم .اون قد بد که دلم میخاد تا مدتی باش لج کنم..تو فکرمه چند روز سحری بیدارش نکنم تا کمی گشنگی بکشه و البته از اون جایی که فوق العاده دل رحمم بعید میدونم این کارو انجام بدم.

 

عصبانیم از دست اون عصبانیم.گاهی حس میکنم چه قد دارم کوتاه میام در برابرش.ومتاسفانه اصلا شکرگذار نیست.

مثلا همین امشب به خاطر اون از افطاری یکی از عزیزانم گذشتم.ولی حداقل نکرد حالا که نرفتیم یه شب خوب و واسم رقم بزنه.

 

همین یک ساعت پیش خواستم برم مسواک بزنم که دیدم موکت جلوی حموم هم کمی خیسه.چاقو میزدی خونم در نمی اومد.نمیدونم این خونه ی قراضه چرا اینجوریه .خستم کرده به خدا.هر روز یه بازی ای در میاره.هر چی سیمان کف حموم میریزیم و لوله باز کن تو چاهش فایده ای نداره که نداره.

 

کمی اروم شدم باتون حرف زدم.دیگه صبح شد.میرم بخوابم.ممنون که نوشته هامو خوندی.

 


موضوعات مرتبط: دست نوشته های بانوی پرتقالی
برچسب‌ها: آبلوله کلافهخستهتنبل

تاريخ : جمعه 27 تير 1393 | 5:34 | نویسنده : بانوی پرتقالی |

امشب فینال جام جهانی بود.همیشه عاشق فینال بازیهام.برد وباخت برای کسب برتری در جهان...واقعا جالبه..

نمیدونم شما دوس داشتید کدوم تیم ببره ولی من از اونجایی که از المانیها چندان خوشم نمیاد با اون موهای زرد زشتشون ,دلم میخواست تیم آرژانتین برنده ی بازی بشه ولی خب خداییش تیم المان قویتر وباهوشتره...حالا درسته ازشون بدم میاد _مخصوصا از اون صدر اعظم خپلشون_ولی جام مبارکشون باشه.حتما کلی تلاش کرده بودن دیگه...

 

ای خدا چی میشد فوتبال ایران هم یه روزی _البته نه چندان دور که به عمر بنده ی حقیر قد بده_به حدی برسه که توی این مرتبه برسیم...ولی بگما خداجونم فقط فوتبال نه ها....

توی تمام عرصه ها...

همگی بلند بگید امییییییییییییییییییییییین.

گفتی؟؟

 

حالا برو بخواب .اخه ساعت از 4 هم گذشته..ولی لالا بعد از نماز.


موضوعات مرتبط: دست نوشته های بانوی پرتقالی
برچسب‌ها: مو زردفوتبال

تاريخ : دو شنبه 23 تير 1393 | 4:4 | نویسنده : بانوی پرتقالی |

سلام سلام

خوبین؟خوشین؟نمیدونم قضیه چیه که من شدم جن و اینجا بسم الله!!ولی بالاخره اومدم.

راستش الانم چون خوابم نبرد اومدم. نه که نخوام بیاما...ولی خب هم سرم شلوغه وهم کمی بی انگیزه شدم ...چرا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

میپرسی چرا؟؟چون تو مخاطب عزیزم انگار مدتی از وبم غافل شدی...از این که نظر بدی ...ومن رو ذوق زده کنی...

 

بی خیال.اومدم فقط یه سر بزنم و برم اخه ساعت از 5 صبح گذشته.الان موبایل شووهر جونم به صدا در میاد که اهای مرد خواب الو پاشو که دیر شد .منم برم پیراهنشو اتو کنم که به کلی این موضوع رو فراموش کرده بودم.

 

فعلا..................................


موضوعات مرتبط: دست نوشته های بانوی پرتقالی
برچسب‌ها: جنبسم الله

تاريخ : شنبه 21 تير 1393 | 5:4 | نویسنده : بانوی پرتقالی |

دارم سالاد میخورم.برنامم همینه شبایی که مهمون داریم.البته با سس مخصوصی که خودم درست میکنم .ماست خوشمزه که کمی ترش باشه همراه با تخم گشنیز اسیاب شده وروغن زیتون ونمک.فلفل هم بهترش میکنه اما از اونجایی که غذای تند بم نمیسازه کنارش میذارم . به همراه کمی ابغوره یا ابلیمو.به به...

یکی از خواهرام وبرادرم همراه خانواده ی گلشون افطار مهمون ما بودن. سعی کردم خیلی تشریفاتی نکنم سفره ی افطارم و .اما قربون خدا برم که تو این ماه از زمین و اسمون برکت میاره واسمون.یه حلوا درست کردم عین قند و عسل.خیلی خوب از اب در اومد.سوپ رشته هم پیش غذام شدو ماکارونی غذای اصلیم.الهی فدای شوهر جونم بشم وقتی فهمید افطار ماکارونی گذاشتم اصلا استقبال نکرد ... نمیدونم چرا غذای به این لذیذی رو خیلی دوست نداره.بعدشم کلی غرولند که اخه چرا ماکارونی...؟اخه کی رو دیدی تو ماه رمضون این غذارو به مهمونش بده...؟ ولی به نظرم پشت حرفش منطق جایی نداشت.اخه اشکالی نداره ادم غذایی رو که میدونه ازش استقبال میشه رو درست کنه؟؟

هنوز 2تا مهمونی دادن دیگه م دارم.تو ماه رمضون افطاری دادن رو با تمام سختیش دوس دارم .خونه روح میگیره واقعا...یه حس معنوی ناب به ادم دست میده...

خیلی به شب های قدر نمونده.خدایا هوامونو داشته باش .کمکمون کن قدرت درک این شب هارو داشته باشیم...

امین...

 

 


موضوعات مرتبط: دست نوشته های بانوی پرتقالی
برچسب‌ها: ماکارونیشب قدر

تاريخ : یک شنبه 15 تير 1393 | 3:4 | نویسنده : بانوی پرتقالی |

مخاطب عزیزم الان که دارم این پست رو میذارم خیلی افسردم نمیدونم چرا واسم کامنت نمیذارید!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

یا شاید هم میذارید ولی به دستم نمیرسه.خداییش کمی از ذوق افتادم واسه به روز رسانی پاتوق پرتقالیم میشه بی زحمت ما رو در یابید...؟؟؟؟؟؟

میشه؟؟؟؟؟گریهگریهاخمفریاد


موضوعات مرتبط: صفحه اصلیدست نوشته های بانوی پرتقالی

تاريخ : پنج شنبه 12 تير 1388 | 3:5 | نویسنده : بانوی پرتقالی |

الان ساعت 2 بامداده. ومن در حال وقت گذرانی تا سحر. خودم اصلا اشتها ندارم واسه سحری خوردن. اما اقامون ازم قول گرفت واسش سحری درست کنم و حتما بیدارش کنم.پارسای گلمم خوابیده قربونش برم بعد از کلی گریه .طفلی هوس هلو کرده بود وما تو خونه این قلم جنس رو نداشتیم .حالا مگه تو مخش میتونیم جا بندازیم این موضوع رو!!!کله مونو خورد جو جو ی نازم .البته خوابشم میومد چون عصر اصلا نخوابید.کلی هم توی حیاط با دختر همسایمون بازی کرده بود.امروز حسابی کیف کردم از دوس پیدا کردنش. اخه همیشه طوری رفتار میکرد که بم اینطور القا شده بود که تو این زمینه _دم خور شدن با بچه هایی که غریبه اند_مهارت بالفعلی نداره ولی امروز احساس کردم زود قضاوت کردم.ناگفته نمونه که اغلب همسرم در این مورد به من انتقاد داره.

 

به هر حال منم ادمی ام با خصوصیات خاص خودم.سحری با سفارش پسر نازم عدس پلو درست کردم.خیلی دوست داره این غذارو.

 

امشب بعد افطار به همراه خانواده ی خواهر نازنینم رفتیم زیارت حضرت شاه عبدالعظیم.جاتون خالی کلی عشق کردیم.ایشالله قسمت شما هم بشه.خواهرم به زودی بار شیشه شو زمین میذاره.بچه ش یه دختر نازه خدا کنه مثل داداش سعیدش خوشگل  باشه.ولی مسلما هر جوری باشه من یکی که فداش میشم.طفلی ابجی جوونم تو این ماه اخر شده یه پا توپ قلقلی .خدا ایشالله همیشه واسش بخواد چون فوق العادس به خدا_البته ناگفته نمونه که تمام خانواده ام فوق العاده هستن_ اگه حمل بر خودستایی نباشه.

باید برم سالاد درست کنم.با عدس پلو میچسبه هر چند شوهر جوونم بیشتر ماست رو با این غذا ترجیح میده.

راستی دقت کردید چه قد مهمونی دادنا کم شده تو این دوره زمونه.یادمه قدیمترا شبهای معدودی رو تو خونه بودیم اکثر شبها دعوت به افطاری رفتن میشدیم.حالا تو این قحطی بازم دم خواهر شوهر جوونم گرم که خلاف جهت رود حرکت کردو ما رو فردا شب افطار دعوت کرد.اگه بدونید چه ذوقی کردم.هنوزم در حال ذوق مرگ شدنم والا. 

روزای گرم تابستونیتون خوش بگذره.فعلا...


موضوعات مرتبط: دست نوشته های بانوی پرتقالی
برچسب‌ها: هلو مهمونیعدس پلوزیارت

تاريخ : پنج شنبه 12 تير 1393 | 2:18 | نویسنده : بانوی پرتقالی |

نیم ساعت مونده تا وقت سحر. جاتون خالی یه لوبیا پلو ی بی نظیر پختم که بیا وببین.یه کاسه سالاد شیرازی و یه پارچ شربت سکنجبین.به به.خدا کنه وقتی  این مطلبو میخونی روزه ت روافطار کرده باشی.حرف زیاد دارم واسه گفتن.اما مجالی نمونده. دوس دارم سحر رو واسه شوهر عزیزم سنگ تموم بذارم .اخه طفلی صبح کله ی سحر از خونه میره بیرون و بعد از ظهر برمیگرده.واقعا تشنه میشه خب...گرسنگی که جای خود داره...

پسر گلمم که پا به پای من تا سحر بیداره البته خودم عادتش دادم اخه اگه طبق معمول بخواد بخوابه صبح هم زودتر بیدار میشه و نمیذاره مامان گلش بخوابه.

امروز روز دوم ماه رمضونه... هر جا که هستی امیدوارم حالت خوب باشه و دلت اسمونی.روزه هاتم قبول ...

 

واسه ما هم دعا کن


موضوعات مرتبط: دست نوشته های بانوی پرتقالی
برچسب‌ها: سحری لوبیا پلوسالاد شیرازیبه به عجب ترکیبی

تاريخ : دو شنبه 9 تير 1393 | 2:52 | نویسنده : بانوی پرتقالی |

امروز روز شلوغ پلوغی داشتم .موبایلم رو برای 5 صبح کوک کردم اخه بایستی تا ساعت 6 حرکت میکردم و به مقصد مورد نظرم میرسیدم.امتحان مهمی داشتم.با چشمایی که از زور بی خوابی پف کرده بود اتاقمو مرتب کردم رفتم سمت ایینه بعد از 10 دقیقه که کارم تموم شد رفتم اتاق پارسا تا بیدارش کنم اخه اون هم باید میبردم.نمیشد که تنها بمونه.شوهر جونمم که باید سر کار میرفت. بعد از بدرقه ی شوهر جوونم و راس وریس کردن کارام را ه افتادم به همراه جوجوی نازم.بالاخره به مقصد رسیدم.با اندکی استرس امتحانمو عالی دادم.موقعی که داشتیم بر میگشتیم واقعا از شدت خستگی دل و رودم داشت میریخت تو دهنم.توی راه هم که پارسای عزیزم گیر داد واسم بستنی بگیر اونم بستنی عروسکی. حالا از این مغازه برو اون مغازه ... از بستنی عروسکی هم خبری نبود که نبود.دیگه با کلی خواهش وتمنا راضیش کردم که یه مدل دیگه بخریم.

وای وای ...وقتی به خونه زسیدیم هر دو شده بودیم کوره ی اتیش.یه راس رفتیم سمت حموم.هیچ چیزی این جور مواقع به اندازه ی یه حموم اب سرد نمیچسبه.

ناهارو چنان با اشتها خوردیم که انگاری از جزایر ماداگاسکار فرار کردیم.بعد از شستن ظرفا.تنها کاری که کردم زدن مسواک بود و کشیدن سیم تلفن برای داشتن یه خواب راحت.بعد از 3 ساعت با صدای شوهری هر 2 از خواب پریدیم. اول فک کردم اتفاق بدی افتاده ولی بعد از کمی دقت متوجه شدم همسریم در امتحانی که داده بود سربلند بیرون اومده ورتبه ی اول و به دست اورده اخه اون هم امتحان مشابه من رو داشت.البته ناگفته نمونه که در اون رقابت خاص من هم رتبه ی اول رو گرفتم.

کلی هر دومون به همراه کوچولومون پای کوبی کردیم وخستگی از تنمون بیرون رفت .یه چای دبش وباحال دم کردم وسه تایی به همراه کیک خوشمزه ای که خودم درست کرده بودم نوش جان کردیم.اگه دلتون نخاد. بازی پر از هیجان ایران وارزانتین ودیدیم و کلی هم خوشحال شدیم وهم دلمون سوخت از گلی که تو لحظات اخر جناب مسی بمون زد.امیدوارم تو بازی با بوسنی جبران کنیم و عود نشیم.ایشالله...

راستی شام هم آبدوخیار داشتیم.

جای همتون خالی...


موضوعات مرتبط: دست نوشته های بانوی پرتقالی
برچسب‌ها: بیدار شدن منامتحان دادن منیه روز پر استرس

تاريخ : یک شنبه 1 تير 1393 | 2:44 | نویسنده : بانوی پرتقالی |

 

امروز روز مهمی بود واسم.خدایا اجازه بده سالهای طولانی این حس رو داشته باشم.امروز تولد همسر عزیزم بود .

اقامون دوستت دارم.خجالتیلبخند

 

 

امروز روز تولد توست و من هر روز بیش از پیش به این راز پی میبرم

که تو خلق شده ای برای من تا زیباترین لحظه ها را برایم بسازی . . . 


موضوعات مرتبط: صفحه اصلیدست نوشته های بانوی پرتقالی
برچسب‌ها: تولد اقامون

تاريخ : چهار شنبه 28 خرداد 1393 | 21:55 | نویسنده : بانوی پرتقالی |

روی کاناپه مقابل تلویزیون نشستم و کانال ها رو بالا و پایین میکنم ،فکرم مشغول تر از اونیه که روی برنامه ای متمرکز بشم .اما

توجهم به سریالی که داره پخش میشه جلب میشه ،مرد عصبانیه .به زنش.تهمت میزنه ..تحقیر میکنه و فریاد میزنه .. ودرست در لحظه ای که خودش رو تو اوج قدرت میبینه از روی پله ها لیز میخوره و ... تمام ...

شاید بیشتر ما فکر کنیم که این اتفاقها خاص سریالها و فیلمهاست .. امانه باور کنیم که هرروز و هرروز در اطرافمون اتفاق می افتن ...

ادمهایی که درنهایت قدرت ،دیگران رو آزار میدن .. تحقیر میکنن .. سرزنش میکنن و با قیافه حق به جانب همه چیز رو به نفع خودشون میبینن ..

اما نه  غافلن .. غافل از قدرت خدایی که بالاتر اونهاست ....و عقوبتی که خیلی نزدیکه ..خیلی.

و ... من ...گاهی اوقات با خودم فکر می کنم که آخرت هم همین دنیاست .....

یادمون باشه تاوان شکستن دل ادمها خیلی سنگینه .. آنقدر سنگین که حتی منتظر قیامت و اخرت هم نمیمونه و تو همین دنیا گریبانمون رو میگیره ...

زودتر از انچه که فکرش رو بکنیم ......


موضوعات مرتبط: دست نوشته های بانوی پرتقالی
برچسب‌ها: آخرت

تاريخ : چهار شنبه 21 خرداد 1393 | 2:13 | نویسنده : بانوی پرتقالی |

سلام و صد تا سلام.انشاالله که سالم و سرحالین.نیستین؟ خوب چرا؟هر دردی یه درمونی داره.

الان دیگه واسه هر مرضی یک قرص یا شربت یا کپسول ساخته شده.

از درد انگشت وسط پای چپ گرفته تا درد نوک موی قسمت پشتی مو! می گی نه؟!

کافیه یه نگاه به کتابها ی پزشکی یا سایتهای درمانی بندازی.

اگه دور از جونت مریضی لاعلاجم که باشه حداقل مسکن میشه واسش پیدا کرد که کمتر درد بکشی ها!

دردت با اینا درمون نمیشه نه؟هیچ دوا و قرص و شربتی تا حالا واسش اختراع نشده؟ حتی واکسنشم ساخته نشده؟!

آهان! الان فهمیدم دردت چیه! همون مرض همه گیریه که همه گاهی گرفتارش میشن.

گاهی بیشتر گاهی کمتر اما بروبرگرد نداره!همون مرضی که هیچ نابغه ای تا حالا نتونسته واسش یک واکسن بسازه!

اسمش چیه ؟! چطور نمی دونی؟! تو که خودت هم گرفتارشی ...ناشناخته است؟!...

آره خوب ...اما من خودم واسش یک اسم گذاشتم!

بیماری " چرا من رو دوست نداری؟!"....اسمش رو پسندیدی؟!این همون مریضی درداور بی درمونیه که به هزار چهره ی مختلف خودش رو نشون می ده.

گاهی به شکل " چرا من رو کم دوست داری؟! "  گاهی به شکل  " چرا من رو اون قدری که لایقشم دوست نداری؟! "  یا به شکل " چرا من رو به اون شکلی که خودت دلت می خواد دوست داری نه اون شکلی که من دوست دارم ! " یا به شکل   " تو که اصلا" من رو دوست نداری! " یا به شکل  " تو من رو کمتر از اونی که من دوستت دارم دوست داری!  " یا...


موضوعات مرتبط: دست نوشته های بانوی پرتقالی
برچسب‌ها: دوستم داری؟؟

ادامه مطلب
تاريخ : چهار شنبه 21 خرداد 1393 | 1:55 | نویسنده : بانوی پرتقالی |

سلام سلام

من اومدم.والبته خیلی سر حال و خوشحال.

اخه امروز مهمونای عزیزی داشتم.گلایی که با دیدنشون پر میکشم به اسمون.نازنینایی که همیشه پشتم هستن.ومن به داشتنشون افتخار میکنم.خانواده ی رنگین کمونیم.مهمونای من مادر و پدر گلم همراه با خواهر های عزیزتر از جونم بودن.خدایا همشونو حفظ کن که با نفسهای اونها جون میگیرم و با لبخند شیرینشون سرشار از حس خوشبختی میشم.

امین.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

ای بابا چرا میای پایین؟؟

من داشتم شب بخیر میگفتم که برم لالا...

ولی حالا که تا اینجا اومدید.بذارید یه کم از امشب بگم واستون.

اگه دلتون نخواد شام پلو و قیمه بادمجون داشتیم.تعریف از خود نباشه(والبته به نقل از دیگران)غذام مثل همیشه بی نظیر بود.جای همتون خالی...

ولی این پارسای خوشملم که الهی من فداش شم اصلا خوب غذا نخورد و من که اینجور مواقع به شدت پریشون میشم و عصبی تمام تلاشمو کردم که جلوی مهمونای عزیزم خوشتنداری کنم...

 

حالا بگذریم ...

سرتونو درد نمیارم.فک کنم ادما باید گاهی واقعا خودشونو به اون راه بزنن.چون شنیدم اگه مغذی ترین غذارو هم به زور به بچه بدیم کار یه تیکه نون خالی که اون با میل میخوره رو نمیگیره...ولی خدا واقعا بهمون توان خوب بودن ومعقول بودن رو در برابر این فرشته های ناز بده...ایشالله

 

ماشین لباسشوییم شروع به اواز خوندن کرده.یعنی  داره میگه خانووم پرتقالی بیا که من کارم با لباساتون تموم شد.

خب  دیگه من برم رختارو پهن کنم.بعدش مسواک ولالا.

البته حتما میدونید که قبل مسواک باید از نخ دنون هم استفاده کرد...

مطمئنا منم همین کارو میکنم...

شبتون بخیر.

 


موضوعات مرتبط: دست نوشته های بانوی پرتقالی
برچسب‌ها: شام عالی وبدقلقی های پارسای عزیزم

تاريخ : سه شنبه 13 خرداد 1393 | 2:10 | نویسنده : بانوی پرتقالی |

این روزها ... گاهی صد بار دست های پارسا را می گیرم و نگاه می کنم . به
ناخن هایش ، بند های انگشتانش و به پوستش نگاه میکنم و می بوسمشان ...

  انگار خدا را در مشت های کوچک پسرم پیدا کرده ام . به چشم های او بوسه می زنم .به لبانش چشم میدوزم
  با او بازی می کنم و در آغوشش می فشارمش .

 

 «آرام درگوشش میگویم  می دانی چرا خدا تو رو به من داد ؟

برای این که روزی هزار بار ازاو تشکر کنم ...»


موضوعات مرتبط: دست نوشته های بانوی پرتقالی
برچسب‌ها: شکر خدا

تاريخ : شنبه 10 خرداد 1393 | 17:4 | نویسنده : بانوی پرتقالی |

 

 

 

توبزرگ میشوی وبزرگتر.... ومن هرروز دلتنگ روزهای کودکی ات میشوم

روزهای نوزادی .روزهایی که به غیر از آغوش من ماْوایی نداشتی.

دلتنگ روزهایی هستم که به سرعت سپری شد.

خیلی زود گذشت.روزی که خدا یک فرشته را به من هدیه داد تا زین پس نگهدار او باشم.

امانتدار خدا هستم تا از تو پاسداری کنم.

ازتو وزیباییهایت.

 هرروز که میگذرد عشق من به تو صدچندان میشود

 

توبزرگ میشوی ومن هر روز که میگذرد در دریای عشق توکوچکتر میشوم....

و شاید همین روزها غرق شوم...........

 

 


موضوعات مرتبط: دست نوشته های بانوی پرتقالی
برچسب‌ها: تو بزرگ میشوی و

تاريخ : شنبه 10 خرداد 1393 | 16:49 | نویسنده : بانوی پرتقالی |

فرزندم ،نورچشمم،پاره تنم...
توآمدی با لبخند شیرینت،باگرمای دلپذیرت،بانگاه بی نظیرت.
چگونه برایت از شادیم بگویم؟ازشوق دیدارت...از لحظه تولدت...
توآمدی وبه زندگیمان رنگ تازه ای دادی...چونان رنگ گلهای بهشتی با عطری دلاویز وبه غایت مدهوش کننده...
عظمت پروردگار رادرظرایف وجوددوست داشتنی ات می جوییم وخداراباتمام ذرات وجودمان می ستاییم...
محمد پارسای عزیزم در 22 دی ماه 1389 چشمان قشنگش را به دنیاگشود وبر من نام مادر نهاد.....

 


موضوعات مرتبط: دست نوشته های بانوی پرتقالی
برچسب‌ها: پارسا جونم میمیرم واست مامانی

تاريخ : شنبه 10 خرداد 1393 | 16:43 | نویسنده : بانوی پرتقالی |

دیدین بعضی وقتها حسِ عجیبی به یه آهنگ پیدا می کنین؟ دوسش دارین؟ گیر میدین به همون تک آهنگ! از صبح که بیدار میشین تا آخرِ شب که لامپِ اتاقتون رو خاموش کنین ُ بخوابین، زیرِ لب می خونینش وبد جور دوسش دارین...انقد دوسش دارین که با تمام وجود به عشقتون تقدیمش میکنین...از همین حسا به این آهنگ توی وبم دارم!

 

و با همه ی وجودم به همسرم تقدیم میکنملبخندبوسهخجالتیچشمک

عزیزم خیییییییلی دوست دارملبخندقد یه دنیابوسهبوسهبوسه

 

 


موضوعات مرتبط: دست نوشته های بانوی پرتقالی
برچسب‌ها: اهنگ تقدیمی به همسرم

تاريخ : پنج شنبه 8 خرداد 1393 | 14:25 | نویسنده : بانوی پرتقالی |

سلام دوستای خوبمبوسه

الان که دارم واستون مینویسم خیلی خیلی حالم بدهگریهاخه حواسم نبود تمام نوشته هامو پاک کردممتعجبگریهگریه.هر چی واسه این صفحه زحمت کشیده بودم توی یه لحظه ندونم کاریم از بین رفتفریاد.شووهر جونمم که خوابه و نمیشه فعلا ازش کمک گرفت.اخه خداییش همیشه میتونم روش حساب کنم واسه درست کردن خراب کاریامخجالتی

 

دوستای گل گلابم مجبورم فرض کنم که این صفحه رو تازه باز کردم تا یه ذره اعصابم اروم بگیرهمردد.چرا که چاره ای هم جز این ندارم.مردد.قول میدم با نوشته های مسحور کنندم بیام و همتونو حیرت زده کنمخندهولی خودمونیما عجب تمجیدی از خودم به عمل اوردم.ها ها ها...لبخندچشمکخنده

فعلا خداحافظی میکنم چون دارم  میمیرم واسه لالا.خنده

 

خوابای پرتقالی ببینیدچشمک


موضوعات مرتبط: دست نوشته های بانوی پرتقالی
برچسب‌ها: ندونم کاری های من

تاريخ : پنج شنبه 8 خرداد 1393 | 2:7 | نویسنده : بانوی پرتقالی |
.: Weblog Themes By SlideTheme :.


  • وب شیمی
  • وب سمفونی
  • وب قالب بلاگفا
  • وب رفتن