دوستت دارم...
   

 

نازنین پسرم

همین که تو را دارم ، بهترین هدیه ی دنیا را دارم ،

دیگر در بین ستاره ها به دنبال درخشانترین ستاره نیستم ،

در میان گلها به دنبال زیباترین گل نیستم.

تو کهشکانی هستی از پرنورترین ستاره ها.....


موضوعات مرتبط: صفحه اصلی
برچسب‌ها: بهترین

تاريخ : شنبه 10 خرداد 1393 | 17:9 | نویسنده : بانوی پرتقالی |

خدایا شکرت
من می تونم تمام زیبایی های اطرافم را ببینم
کسانی هستند که دنیاشون همیشه تاریک و سیاه هست.
خدایا شکرت
من میتونم راه برم
کسانی هستند که هیچوقت نتونستند یک قدم بردارند
خدایا شکرت
که دل رئوف و شکننده ای دارم
کسانی هستند که این قدر دلشون سنگ شده که هیچ محبت و احساسی رو درک نمیکنند
خدایا شکرت
به من این شانس رو دادی که بتونم به دیگران کمک کنم
کسانی هستند که از این نعمت و برکت وافری که به من داده ای بی بهره اند
خدایا شکرت
من می تونم کار کنم
کسانی هستندکه برای کوچکترین نیازهای روز مره شون هم به دیگران محتاجند
خدایا شکرت
که کسی هست که منو دوست داره
کسانی هستند که بود و نبودشون واسه هیچکس مهم نیست...


موضوعات مرتبط: صفحه اصلی
برچسب‌ها: من ممنونم از داده هایت

تاريخ : شنبه 10 خرداد 1393 | 17:7 | نویسنده : بانوی پرتقالی |
سبحان الله یا فارِجَ الهَمّ و یا کاشفَ الغَم فرِّجْ هَمّی و یَسِّرْ
امری و ارحَمْ ضعفی و قِلةَ حیلتی و ارزُقنی من حیث لا اَحتَسِبُ
یاربّ العامین

 

منزه است خداوندی که بر طرف کننده غم ها است. غم و مشکل من را برطرف کن،
بر ضعف و کمی چاره ام رحم کن و مرا از جایی که گمان نمی کنم روزی ده ای
پروردگار جهانیان.

موضوعات مرتبط: صفحه اصلی
برچسب‌ها: دعای گشایش

تاريخ : شنبه 10 خرداد 1393 | 17:6 | نویسنده : بانوی پرتقالی |

 

 

 

نیمایوشیج در تولد یکسالگی فرزندش نوشت :

 

پسرم یک بهار،یک تابستان،یک پاییز و یک زمستان


رادیدی.از این پس همه چیز تکراریست

 

جز مهربانی...

 


موضوعات مرتبط: صفحه اصلی
برچسب‌ها: مهربانی

تاريخ : شنبه 10 خرداد 1393 | 17:2 | نویسنده : بانوی پرتقالی |

مادر شدن ، عبوراز سخت ترین امتحان خداوند برای من بود.تواین مسیر گاهی ناشکری کردم وهر از گاه شکری.

 

خداوند ، کمکم کن که درادامه مسیر سربلند باشم.هم پیش تو وهم پیش زیباترین هدیه ای که به من بخشیدی.


موضوعات مرتبط: صفحه اصلی

تاريخ : شنبه 10 خرداد 1393 | 16:59 | نویسنده : بانوی پرتقالی |

پیامبری و درختی و جوانی در جوار هم آرمیده بودند. پیامبر نامش آشنا بود، درخت نامش سرو ولی جوان نامی نداشت، او شهیدی گمنام بود.

پیرزنی دوان دوان به سمتشان آمد. سراسیمه خودش را روی مزار پیامبر انداخت، (بی‌آن‌که او را بشناسد) و به زاری گفت: پسرم را از تو می‌خواهم، شفایش را.

و به شتاب، آبی روی سنگ شهید پاشید، (بی آنکه نامش را بداند) و به گریه گفت: پسرم را. و به چشم بر هم زدنی دستمالی بر درخت بست، (بی آنکه بداند چرا) و به التماس گفت: شفایش را.
پیرزن با همان شتابی که آمده بود، رفت. او می‌دانست که فرصت چقدر اندک است. پیرزن در جستجوی استجابت دعا می‌دوید.

پیرزن دور شد و پیامبر و درخت و شهید او را می‌نگریستند.

درخت به پیامبر گفت: چقدر بی‌قرار بود! دعایی کن، ای پیامبر، پسرش را و شفایش را. و پیامبر به شهید گفت: چقدر عاشق بود! دعایی کن، ای شهید، پسرش را و شفایش را.
و هر سه به خدا گفتند: چقدر مادر بود! اجابتی کن، ای خدا، دعایمان را و پسرش را و شفایش را.

فردای آن روز پیکر پیرزنی را بر روی دست می‌بردند،

مردم؛ با گام‌هایی شمرده،‌ بی‌هیچ شتابی.

و آن سوتر، پسری آرام دستمالی را از دست درختی باز می‌کرد؛ سنگ قبر شهیدی را با گلاب می شست
و پسر اما نمی‌دانست چه کسی دستمال را بر دست درخت بسته است و نمی‌دانست که چرا سنگ شهید خیس است و نمی‌دانست این جای پنچ انگشتِ کیست که بر مزار پیامبر مانده است.

پسر رفت و هرگز ندانست که درخت و پیامبر و شهید برایش چه کرده‌اند.

پسر رفت و هرگز ندانست که مادرش برای شفایش تا کجاها دویده بود...

 

http://www.shiaupload.ir/images/15483009261502192658.jpg

موضوعات مرتبط: صفحه اصلی
برچسب‌ها: پیامبردرختشهید

تاريخ : شنبه 10 خرداد 1393 | 16:57 | نویسنده : بانوی پرتقالی |

با همین جمله البرت انیشتن که همه چیز باید تا حد امکان ساده باشد اما نه پیش پا افتاده ،برای سلامتی روح و جسمتان این توصیه ها راجدی بگیرید.

 این توصیه ها را من خودم از مشاوره ای که بیشتر با اون مشورت می کنم گرفتم و در وبلاگ قرار دادم تا شما دو ستان نیز استفاده کنیید:

1-هروز بین 10 تا 30 دقیقه پیاده روی کنید و لبخند بر لب داشته زیرا که لبخند بهترین دارو ضد افسرده گی است

2-هر روز 10 دقیقه در سکوت بنشینید

3-شبها زود تر بخوابید و صبح که از خواب بیدار می شوید ای ن جمله را بگویید  امروز هدفم این است که ......

4-هواره با  عواملی چون، ذوق و شوق ،همدلی ،انرژی، امید ،زندگی کنید

5-اوقات بیشتری را با افراد بالای 70 سال و کمتر از 6 سال بگذرانید

6-سعی کنید در روز حداقل بر لب 3 نفر لبخندبنشانید

7-خانه ،ماشین،میزتان را همیشه تمیز نگه دارید تا انرژی مثبت وارد زندگی شما شود

8-توجه داشته باشید که زندگی مدرسه است و شما برای یادگیری اینجا هستید،مسایل بخشی از برنامه شما هستند که ظاهر می شوند و به ارامی کنار می رود مانند یک کلاس ریاضی که می ایید و می روید تنها چیزی که یاد می گیرید برای یک عمر باقی است

9-صبحانه را شاهانه ناهار را شاهزاده وار و شام را مانند دانشجویی میل کنید که پولی دیگر ندارد

10-زندگی عادلانه نیست ولی هنوز خوب است زندگی کوتاه تر از ان است که صرف نفرت از دیگران بشود.

11-شما مجبور نیستید در هر بحثی برنده باشید موافقت کنید با شما موافق نیستند

12-با گذشته خود صلح کنید کنید تا زمان حال را بهتر بگذرانید

13-زندگی خود را با دیگران مقایسه نکنید مطمین باشید از زندگی انان تصور درستی ندارید

14-امروز همان روز خاص است هیچ کس جز شما مسول شادی شما نیست

15-هرکس و هر چیز را ببخشید انچه دیگران از شما فکر می کنند به شما مریوط نمی شود

16-زمان تقریبا همه چیز را شفا می دهد به زمان فرصت دهید

17-هر موقعیتی چه خوب چه بد می گذرد

18-حسرت خوردن هدر دادن وقت است شما انچه را نیاز دارید در اختیار دارید

19-بهترین چیز ها هنوز در راهند

20-با پدر مادرتان در تماس باشید

به خاطر داشته باشید شما با ارزش تر از انید که تحت فشار روانی باشید،از زندگی لذت ببرید در نظر داشته باشید  زندگی سر زمین شادی های کودکان نیست که بازی ها را زود انجام داده و بیرون روید.


موضوعات مرتبط: صفحه اصلی
برچسب‌ها: زندگی بهتر

تاريخ : شنبه 10 خرداد 1393 | 16:41 | نویسنده : بانوی پرتقالی |

 

 

چه ساده میگذرند ساعت های عمرمان

                        و ما چه ساده میگذریم از این ساعت ها

 

                                                    «والعصر ان الانسان لفی خسر...»


موضوعات مرتبط: صفحه اصلی
برچسب‌ها: خسران

تاريخ : شنبه 10 خرداد 1393 | 2:11 | نویسنده : بانوی پرتقالی |

 

    


 


 


 

پسرك با ریسمانی باریك، پای فیل تنومندی را به شاخه درختی می بست كه حیوان در غیاب او فرار نكند. من از دور این صحنه را نظاره می كردم و ناخودآگاه، خندیدم . پسرك نیز كه زیر چشمی مرا نگاه می كرد به خنده افتاد و هر دو خندیدیم. سپس به او نزدیك شدم و گفتم:

"پسر جان این فیل می تواند چند برابر همه این درخت را با خود ببرد، تو چگونه انتظار داری با ریسمانی پای او را به شاخه نازكی بسته و او در جای خود بماند؟! " پسرك در حالیكه هم چنان می خندید گفت:

"بچه فیل ها وقتی به دنیا می آیند صاحبانشان پای آنها را با طناب محكمی به درختی كهنسال، می بندند و بچه فیل هرچه تلاش می كند نمی تواند حركت كند و پس از مدت كوتاهی دیگر مقاومتی نمی كند" من كه هنوز چیزی نفهمیده بودم با كنجكاوی زیادی گفتم:

"اما پسر جان، این فیل كه نوزاد نیست و علاوه بر آن، نه این شاخه درخت تنومند است و نه آن ریسمان طناب، محكم!" پسرك در حالیكه همچنان لبخندی برلب، داشت ادامه داد:

"آری، اما نكته این معما در این حقیقت است كه فیل ها پس از آن فكر می كنند هرگاه پایشان با چیزی بسته شد، امكان حركت نخواهند داشت، حتی با ریسمانی بر شاخه ای"

پسرك دوان دوان میرفت اما انگار پای مرا نیز بسته بود و احساس می كردم بر جای خود خشك شده ام ...!




موضوعات مرتبط: صفحه اصلی
برچسب‌ها: فیل ودرخت

تاريخ : شنبه 10 خرداد 1393 | 2:9 | نویسنده : بانوی پرتقالی |

پا به پای كودكی هایم بیا
كفش هایت را به پاكن تابه تا

قاه قاه خنده ات را ساز كن
باز هم با خنده ات اعجاز كن

پا بكوب و لج كن و راضی مشو
با كسی جز عشق همبازی مشو

بچه های كوچه را هم كن خبر
عاقلی را یك شب از یادت ببر

خاله بازی كن به رسم كودكی
با همان چادر نماز پولكی

طعم چای و قوریِ گلدارمان
لحظه هایِ نابِ بی تكرارمان

مادری از جنس باران داشتیم
در كنارش خواب آسان داشتیم

یا پدر اسطوره ی دنیای ما
قهرمانِ باورِ زیبای ما

قصه های هر شب مادر بزرگ
ماجرای بزبز قندی و گ

 

غصه هرگز فرصت جولان نداشت
خنده های كودكی پایان نداشت

هركسی رنگ خودش، بی شیله بود
ثروت هربچه ، قدری تیله بود

ای شریكِ نان و گردو و پنیر!
همكلاسی ! باز دستم را بگیر

مثل تو دیگر كسی یكرنگ نیست
آن دل نازك برایم تنگ نیست؟؟؟

حال ما را از كسی پرسیده ای؟
مثل ما بال و پرت را چیده ای؟

حسرت پرواز داری در قفس؟
می كشی مشكل در این دنیا نفس؟

ساده گی هایت برایت تنگ نیست ؟
رنگِ بی رنگیت اسیر رنگ نیست؟

رنگِ دنیایت هنوزم آبی است؟
آسمان ِباورت مهتابی است؟

هر كجایی شعر باران را بخوان
ساده باش و باز هم كودك بمان

باز باران با ترانه ، گریه كن!
كودكی تو، كودكانه گریه كن!

ای رفیق روزهای گرم و سرد
سادگی هایم ، به سویم باز گرد


موضوعات مرتبط: صفحه اصلی
برچسب‌ها: کودکی هامان

تاريخ : شنبه 10 خرداد 1393 | 2:6 | نویسنده : بانوی پرتقالی |

 

 

پسر کوچولو به مادربزرگش گفت: " چراهمه ‌چیز ایراد داره… مدرسه، خانواده، دوستان و…؟! " مادربزرگ که مشغول پختن کیک بود، از پسر کوچولو پرسید: کیک دوست داری؟ و پسر کوچولو پاسخ داد: البته که دوست دارم.

 

 

 

روغن چطور؟ نه! و حالا دو تا تخم‌مرغ. نه مادربزرگ ! آرد چی؟ از آرد خوشت می‌یاد؟ جوش شیرین چطور؟ نه مادربزرگ! حالم از همه‌شون به هم می‌خوره.

بله عزیزم، همه این چیزها به تنهایی بد به نظر می‌رسند اما وقتی به ‌درستی با هم مخلوط بشن، یک کیک خوشمزه درست می‌شه. خداوند هم به‌همین ترتیب عمل می‌کنه. خیلی از اوقات، تعجب می‌کنیم که چرا باید خداوند، بگذاره ما چنین دوران سختی رو بگذرونیم اما او می‌دونه که وقتی همه این سختی ها رو به درستی در کنار هم قرار بده، نتیجه همیشه خوبه. ما تنها باید به خداوند، اعتماد کنیم، در نهایت، همه این پیشامدها با هم به یک نتیجه فوق‌العاده می‌رسند.


موضوعات مرتبط: صفحه اصلی
برچسب‌ها: داستان کوتاه

تاريخ : شنبه 10 خرداد 1393 | 2:5 | نویسنده : بانوی پرتقالی |

 

قطره از دریا جدا شد و به دریا پیوست

 

رود گفت : چه سقوطی کرد!

 

ابر گفت : قطره ای دریا شد ، چه صعودی کرد . . .!


موضوعات مرتبط: صفحه اصلی
برچسب‌ها: قطره و دریا

تاريخ : شنبه 10 خرداد 1393 | 2:3 | نویسنده : بانوی پرتقالی |




من حوا


تو آدم

بیا

جهانی دیگر آغاز کنیم

لبخند بزن

بگو سیب


موضوعات مرتبط: صفحه اصلی

تاريخ : شنبه 10 خرداد 1393 | 1:54 | نویسنده : بانوی پرتقالی |

روزی، وقتی هیزم شكنی مشغول قطع كردن یه شاخه درخت بالای رودخونه بود، تبرش افتاد تو

رودخونه.
وقتی در حال گریه كردن بود یه فرشته اومد و ازش پرسید: چرا گریه می‌كنی؟

هیزم شكن گفت كه تبرم توی رودخونه افتاده.

 فرشته رفت و با یه تبر طلایی برگشت. ” آیا این تبر توست؟”

 هیزم شكن جواب داد: ” نه.

فرشته دوباره به زیر آب رفت و این بار با یه تبر نقره ای برگشت و پرسید: ” آیا این تبر توست؟”
 

دوباره، هیزم شكن جواب داد: نه

فرشته باز هم به زیر آب رفت و این بار با یه تبر آهنی برگشت و پرسید: ” آیا این تبر توست؟”
 

جواب داد: آره. فرشته از صداقت مرد خوشحال شد و هر سه تبر را به او داد و

هیزم شكن خوشحال روانه خونه شد.

یه روز وقتی داشت با زنش كنار رودخونه راه می‌رفت زنش افتاد توی آب.

هیزم شكن داشت گریه می‌كرد كه فرشته باز هم اومد و پرسید كه چرا گریه می‌كنی؟

اوه فرشته، زنم افتاده توی آب.

فرشته رفت زیر آب و با جنیفر لوپز برگشت و پرسید: زنت اینه؟

هیزم شكن فریاد زد” آره ”

فرشته عصبانی شد. ” تو تقلب كردی، این نامردیه”

هیزم شكن جواب داد: اوه، فرشته من منو ببخش. سوء تفاهم شده.

 میدوونی، اگه به جنیفر لوپز ” نه” میگفتم

تو میرفتی و با آنجلینا جولی می‌اومدی و باز هم اگه به آنجلینا جولی ”نه” میگفتم

 تو میرفتی و با زن خودم می‌اومدی و من هم میگفتم آره.

 اونوقت تو هر سه تا رو به من می‌دادی

اما فرشته، من یه آدم فقیرم و توانایی نگهداری سه تا زن رو ندارم،

و به همین دلیل بود كه این بار گفتم آره…


توجیه...


موضوعات مرتبط: صفحه اصلی
برچسب‌ها: توجیه

تاريخ : شنبه 10 خرداد 1393 | 1:52 | نویسنده : بانوی پرتقالی |

 

وقتی خیس از باران به خانه رسیدم؛

برادرم گفت: چرا چتری با خود نبردی؟

خواهرم گفت: چرا تا بند آمدن باران صبر نکردی؟

پدرم گفت: وقتی سرما خوردی متوجه خواهی شد!

اما مادرم در حالی که موهای مرا خشک می کرد گفت:

باران احمق...!

  این است معنی مادر

 

پیشانیش را ببوسید

قربان صدقه اش بروید

ﻣــــــــﺎدر را میگویم!

بیایید گاهى هم، براى مادر؛

ﻣـــــــــــــﺎدرى کنیم …!

 

حدیث مهر: امام صادق (ع) فرمود:

 اگر خداوند چیزی کمتر از اُف (اوه) گفتن سراغ داشت از آن نهی می‌کرد و

اُف‌گفتن، از کمترین مراتب عاق‌شدن است. نوعی از عاق‌شدن این است که

انسان به پدر و مادرش تیز نگاه کند. (خیره شود)(اصول کافی جلد 2 صفحه)

 

ونیز فرمودند:چشمهایت را جز از روی دلسوزی و مهربانی با پدر و مادر

خیره مکن و صدایت را بلندتر از صدای آنها مکن، دستهایت را بالای دستهای

آنها مبر، و جلوتر از آنان راه مرو.(بحارالانوار، جلد 74 صفحه79 )

 

مهر نوشت:

همین الان که این مطلب رو خوندی بدون دلیل این کارو انجام بده :


۱ – اگه مادرت پیشته، ببوسش
۲اگه پیشت نیست، زنگ بزن حالشو بپرس و بوسش کن
۳اگه قهری، آشتی کن
۴اگه از دستت ناراحته ، دلشو به دست بیار
۵اگه در قید حیات نیست، عکسشو ببوس ، بغض نکن و شب جمعه

براش نماز والدین( درمفاتیح الجنان) رو بخون.

فراموش نکن که اموات هم، چشم به راه خیراتند.

 

* نماز دورکعتی والدین، ( مفاتیح الجنان) در ادامه مطلب ببینید:



ادامه مطلب

موضوعات مرتبط: صفحه اصلی
برچسب‌ها: همه چیزم مادر

ادامه مطلب
تاريخ : شنبه 10 خرداد 1393 | 1:39 | نویسنده : بانوی پرتقالی |

یک نفر دلش شکسته بود
توی ایستگاه استجابت دعا
منتظر نشسته بود
منتظر ولی، دعای او
دیر کرده بود
او خبر نداشت که دعای کوچکش
توی چارراه آسمان
پشت یک چراغ قرمز شلوغ
گیر کرده بود
*
او نشست و باز هم نشست
روزها یکی یکی
از کنار او گذشت
روی هیچ چیز و هیچ جا
از دعای او اثر نبود
هیچکس از مسیر
رفت وآمد دعای او
با خبر نبود
با خودش فکر کرد
پس دعای من کجاست؟
او چرا نمی رسد؟
شاید این دعا
راه را اشتباه رفته است
!...

(عرفان نظر آهاری)


موضوعات مرتبط: صفحه اصلی

تاريخ : شنبه 10 خرداد 1393 | 1:36 | نویسنده : بانوی پرتقالی |

                               
  


موضوعات مرتبط: صفحه اصلی

تاريخ : شنبه 10 خرداد 1393 | 1:33 | نویسنده : بانوی پرتقالی |

هر روز صبح در آفریقا آهویی از خواب بیدار می شود !!

 

که می داند باید از شیر تندتر بدود تا خورده نشود !!

 

و شیری که می داند باید از آهو تندتر بدود تا گرسنه نماند !!

 

مهم نیست شیر باشی یا آهو ...

 

مهم آن است که با طلوع آفتاب با تمام توان شروع به دویدن کنی ...


موضوعات مرتبط: صفحه اصلی

تاريخ : شنبه 10 خرداد 1393 | 1:30 | نویسنده : بانوی پرتقالی |
http://axgig.com/images/46854559513152416765.jpg

موضوعات مرتبط: صفحه اصلی

تاريخ : شنبه 10 خرداد 1393 | 1:23 | نویسنده : بانوی پرتقالی |
مردی داشت در خيابان حركت مي كرد كه ناگهان صدايي از پشت گفت: اگر يك قدم ديگه جلو بروي كشته مي شوي.
مرد ايستاد و در همان لحظه آجري از بالا افتاد جلوي پایش.
مرد نفس راحتي كشيد و با تعجب دوروبرش را نگاه كرد اما كسي را نديد.
به راهش ادامه داد. ...
به محض اينكه مي خواست از خيابان رد بشود باز همان صدا گفت : بايست مرد ايستاد و در همان لحظه ماشيني با سرعتی عجيب از کنارش رد شد.
بازهم نجات پيدا كرده بود.
مرد پرسيد تو كي هستي و صدا جواب داد : من فرشته نگهبان تو هستم .
مرد فكري كرد و گفت : - اون موقعي كه من داشتم ازدواج مي كردم کدام گوری بودي ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

موضوعات مرتبط: صفحه اصلی

تاريخ : شنبه 10 خرداد 1393 | 1:20 | نویسنده : بانوی پرتقالی |

 
 
تا حالا دقت کردید که توی مراسم عرفانی و روحانی و جاهای مقدس چرا شمع روشن میکنن؟
تا حالا به این فکر کردید که چرا روی کیک تولد شمع میذارن و لحظه فوت کردن شمع میگن آرزو کن؟
به نظرتون این کار بی دلیل انجام میشه؟
راز شمع چیه؟
جواب این سوال ها رو اگه بخوایم پیدا کنیم به یه نکته اول باید اشاره کنیم:
عالم خلقت اگه تجزیه بشه به چهار عنصر میرسیم: آب...آتش...باد...خاک...
و در دل این چهار عنصر شعور الهی وجود داره...
اگه موقع دعا کردن جایی باشیم که این چهار عنصر وجود داشته باشن استجابت
دعا به شدت اتفاق میفته...
شمعی که می سوزه این چهار عنصر رو با هم داره:
موم شمع:خاک...
شعله شمع:آتش...
دود شعله:باد...
موم ذوب شده:آب...
وقتی موقع دعا کردن به شمع در حال سوختن نگاه میکنی به شعور الهی متصل تر
میشی و درحالت آلفای ذهنی قرار می گیری...حالتی که در اون به شعور الهی و
خدای درونت وصل میشی...
و دعا به راحتی به عالم بالا میره و به استجابت میرسه اگه با قوانین خیر
هماهنگ باشه...
راز شمع اینه...
برای همین در محراب ها و مکان های مقدس برای دعا کردن شمع روشن میکنن و

روی کیک تولد شمع میذارن و لحظه فوت کردنش میگن آرزو کن...

 

 

 


موضوعات مرتبط: صفحه اصلی
برچسب‌ها: راز شمع

تاريخ : شنبه 10 خرداد 1393 | 1:9 | نویسنده : بانوی پرتقالی |

 

طنز دانشجو


یک دانشجوی عاشق سینه چاک دختر همکلاسیش بود.
بالاخره یک روزی به خودش جرات داد و به دختر راز دلش رو گفت و از دختره خواستگاری کرد.
.
.
.
اما دختر خانوم داستان
ما عصبانی شد و درخواست پسر رو رد کرد.
بعدم پسر رو تهدید کرد که اگر دوباره براش مزاحمت ایجاد کنه، به حراست میگه...

روزها از پی هم گذشت و دختره واسه امتحان از پسر داستان ما یک جزوه قرض گرفت و داخلش نوشت : ” من هم تو رو دوست دارم، من رو ببخش اگر اون روز رنجوندمت “
اگر منو بخشیدی بیا و باهام صحبت کن و دیگه ترکم نکن.
.
.
ولی پسر دانشجو هیچوقت دیگه باهاش حرف نزد.
.
.
چهار سال آزگار گذشت و هر دو فارغ التحصیل شدند. اما پسر دیگه طرف دختره نرفت.!!
.
.
نتیجه اخلاقی این ماجرا
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.

.
.
.
.

پسرهای دانشجو هیچوقت لای کتاب ها و جزوه هاشون رو باز نمیکنند.

کاریکاتور دانشجو


موضوعات مرتبط: صفحه اصلی
برچسب‌ها: واقعا؟؟؟

تاريخ : پنج شنبه 8 خرداد 1393 | 3:17 | نویسنده : بانوی پرتقالی |

 

الهی ....

اگر یک روز فراموش کردم خدای بزرگی دارم 

تو فراموش نکن بنده کوچکی داری...

...........................................

خدایا ما اگر بد کنیم، تو را بنده های خوب بسیار است

اما اگر تو مدارا نکنی ما را خدای دیگر کجاست ؟

...............................................

شادی امروزم رابه خاطر نادانی دیروزم از دست دادم

خداوندا نادانی امروزم را بگیر ،  

تا شادی های فردایم را از دست ندهم

...............................................

خدایا تو را عاشق دیدم و غریبانه عاشقت شدم

تو را بخشنده پنداشتم و گنه کار شدم


تو را وفادار دیدم و بی وفایی نمودم 

ولی هر کجا که رفتم سرشکسته بازگشتم

تو را گرم دیدم و در سردترین لحظات به سراغت آمدم


اما...

تو مرا چه دیدی که همچنان

بخشنده و توبه پذیر و مشتاق بنده ات ماندی؟؟؟

..........................................................

بخدا گفتم: " بیا جهان را قسمت کنیم،

آسمون واسه من ابراش مال تو،

دریا مال من موجش مال تو، ماه مال من خورشید مال تو ... ".

خدا خندید و گفت:  

" بندگی کن، همه دنیا مال تو ... من هم مال تو ... "


موضوعات مرتبط: صفحه اصلی
برچسب‌ها: بندگی

تاريخ : پنج شنبه 8 خرداد 1393 | 3:0 | نویسنده : بانوی پرتقالی |

آتشی نمى سوزاند “ابراهیم” را

و دریایى غرق نمی کند “موسى” را

مادری،کودک دلبندش را به دست موجهاى خروشان “نیل” می سپارد

تا برسد به خانه ی فرعونِ تشنه به خونَش

دیگری را برادرانش به چاه مى اندازند

سر از خانه ی عزیز مصر درمی آورد

زندانیش می کنند ، اما عاقبت بر تخت ملک می نشیند

از این “قِصَص” قرآنى هنوز هم نیاموختی؟!

که اگر همه ی عالم قصد ضرر رساندن به تو را داشته باشند

خدا نخواهد  ، نمی توانند

او که یگانه تکیه گاه من و توست پس ؛

به “تدبیرش” اعتماد کن ،

به “حکمتش” دل بسپار ،

به او “توکل” کن ؛

و به سمت او “قدمی بردار” ،

تا ده قدم آمدنش به سوى خود را به تماشا بنشینی


موضوعات مرتبط: صفحه اصلی

تاريخ : پنج شنبه 8 خرداد 1393 | 2:57 | نویسنده : بانوی پرتقالی |

 

ناراحتید؟

غمگینید؟

احساس دلتنگی میکنید؟

من فقط به اندازه یک دعا

با شما فاصله دارم

با من حرف بزنید.

(خدا)


موضوعات مرتبط: صفحه اصلی
برچسب‌ها: پیامی از سمت خدا

تاريخ : پنج شنبه 8 خرداد 1393 | 2:53 | نویسنده : بانوی پرتقالی |

مردی صبح زود از خواب بیدار شد تا نمازش را در مسجد بخواند

اما در راه مسجد زمین خورد و لباس هایش کثیف شد به خانه برگشت.

لباس هایش را عوض کرد و دوباره راهی مسجد شد.

و در همان نقطه مجددا زمین خورد!او دوباره به خانه برگشت

 یک بار دیگر لباس هایش را عوض کرد و راهی مسجد شد.

در راه مسجد با مردی که چراغی در دست داشت برخورد کرد

و هر دو راه مسجد را در پیش گرفتند. همین که به مسجد رسیدند،

ازمرد  چراغ به دست خواست تا به مسجد وارد شود و با او نماز بخواند،

اما مرد دوم از رفتن به داخل مسجد خودداری می کرد.

سوال کرد که چرا او نمی خواهد وارد مسجد شود و با او نماز بخواند؟

مرد دوم پاسخ داد :من شیطان هستم

من شما را در راه رفتن به مسجد دیدم و این من بودم

که باعث زمین خوردن شما شدم وقتی شما به خانه رفتید ،

خودتان را تمیز کردید و به مسجد بازگشتید،

خدا همه ی گناهان شما را بخشید.

 برای بار دوم، من باز شما را به زمین زدم،اما باعث نشد

 در رفتن به مسجد منصرف شوید. به همین دلیل

خدا همه ی گناهان خانواده ات را بخشید. من ترسیدم که اگر بار سوم

 شما را به زمین بزنم،

آنگاه خدا گناهان افراد محله تان را خواهد بخشید!

 بنابر این همراهتان آمدم تا مطمئن شوم به سلامت به مسجد میرسید.."


موضوعات مرتبط: صفحه اصلی
برچسب‌ها: نماز در مسجد

تاريخ : پنج شنبه 8 خرداد 1393 | 2:51 | نویسنده : بانوی پرتقالی |

                

     

 

  

 

                   


موضوعات مرتبط: صفحه اصلی
برچسب‌ها: خیییلی نازن

تاريخ : پنج شنبه 8 خرداد 1393 | 2:33 | نویسنده : بانوی پرتقالی |
پسـرم! گروهـی هستنـد که اگـر احترامشـان کنـی تـو را نـادان می‌داننـد و اگـر بی‌محلی‌شـان کنـی از گـزندشان بی‌امانـی. پس در احتـرام، انـدازه نگهـدار. سخت تریـن کـار عالـم محکـوم کـردن یک احمـق است. خـون خـودت را کثیـف نکـن. با کسـی که شکمش را بیشتـر از کتـاب‌هایش دوست دارد، دوستـی مکـن. هـان ای پسـر! در پیـاده رو که راه می‌روی، از کنـار بـرو. ملت می‌خواهنـد از کنـارت رد شوند!

موضوعات مرتبط: صفحه اصلی
برچسب‌ها: وصیت لقمان

تاريخ : پنج شنبه 8 خرداد 1393 | 1:21 | نویسنده : بانوی پرتقالی |
دعا لاستیک یدک نیست که هرگاه مشکل داشتی از آن استفاده کنی بلکه فرمان است که راه به راه درست هدایت می‌کند. می‌دونی چرا شیشیه جلوی ماشین آنقدر بزرگه ولی آینه عقب آنقدر کوچیکه؟ چون گذشته به اندازه آینده اهمیت نداره. بنابراین همیشه به جلو نگاه کن و ادامه بده. دوستی مثل یک کتابه. چند ثانیه طول می‌کشه که آتیش بگیره ولی سال‌ها طول می‌کشه تا نوشته بشه. تمام چیزها در زندگی موقتی هستند. اگر خوب پیش می‌ره ازش لذت ببر، برای همیشه دوام نخواهند داشت. اگر بد پیش می‌ره نگران نباش، برای همیشه دوام نخواهند داشت.
 
 

دوست‌های قدیمی طلا هستند! دوستان جدید الماس. اگر یک الماس به دست آوردی طلا را فراموش نکن
چون برای نگه داشتن الماس همیشه به پایه طلا نیاز داری.

اغلب وقتی امیدت رو از دست می‌دی و فکر می‌کنی که این آخر خطه،
خدا از بالا بهت لبخند می‌زنه و میگه: آرام باش عزیزم، این فقط یک پیچه نه پایان.

وقتی خدا مشکلات تو رو حل می‌کنه تو به توانایی‌های او ایمان داری.
وقتی خدا مشکلاتت رو حل نمی‌کنه او به توانایی‌های تو ایمان داره.

شخص نابینایی از سنت آنتونی پرسید: ممکنه چیزی بدتر از از دست دادن بینایی باشه؟
او جواب داد: بله، از دست دادن بصیرت.

وقتی شما برای دیگران دعا می‌کنید، خدا می‌شنود و آن را اجابت می‌کند
و بعضی وقت‌ها که شما شاد و خوشحال هستید یادتان باشد که کسی برای شما دعا کرده است.

نگرانی مشکلات فردا را دور نمی‌کند بلکه تنها آرامش امروز را دور می‌کند.


موضوعات مرتبط: صفحه اصلی
برچسب‌ها: گذشته واینده

تاريخ : پنج شنبه 8 خرداد 1393 | 1:18 | نویسنده : بانوی پرتقالی |

زندگی سخت نیست…

زندگی تلخ نیست…

زندگی همچون نت‌های موسیقی، بالا و پایین دارد

گاهی آرام و دلنواز، گاهی سخت و خشن

گاهی شاد و رقص آور، گاهی پر از غم.

زندگی را باید احساس کرد…

زندگی را باید با همان نت‌های بالا و پایین ساخت

تا که از تکرار خسته نشویم

تا که دل، گاهی شکستن را یاد بگیرد

تا جوانه‌ی احساس، گوشه قلب‌ها خشک نشود…


موضوعات مرتبط: صفحه اصلی

تاريخ : پنج شنبه 8 خرداد 1393 | 1:14 | نویسنده : بانوی پرتقالی |


موضوعات مرتبط: صفحه اصلی

تاريخ : چهار شنبه 7 خرداد 1393 | 2:6 | نویسنده : بانوی پرتقالی |

امروز ظهر شیطان را دیدم !

نشسته بر بساط صبحانه و آرام لقمه برمیداشت…

گفتم: ظهر شده، هنوز بساط کار خود را پهن نکرده ای؟ بنی آدم نصف روز خود را بی تو گذرانده اند… شیطان گفت: خود را بازنشسته کرده ام. پیش از موعد!

گفتم:… به راه عدل و انصاف بازگشته ای یا سنگ بندگی خدا به سینه می زنی؟

گفت: من دیگر آن شیطان توانای سابق نیستم. دیدم انسانها، آنچه را من شبانه به ده ها وسوسه پنهانی انجام میدادم، روزانه به صدها دسیسه آشکارا انجام میدهند. اینان را به شیطان چه نیاز است؟

شیطان در حالی که بساط خود را برمیچید تا در کناری آرام بخوابد، زیر لب گفت: آن روز که خداوند گفت بر آدم و نسل او سجده کن، نمیدانستم که نسل او در زشتی و دروغ و خیانت، تا کجا میتواند فرا رود، و گرنه در برابر آدم به سجده می رفتم و میگفتم که : همانا تو خود پدر منی ....!!!

 


موضوعات مرتبط: صفحه اصلی

تاريخ : چهار شنبه 7 خرداد 1393 | 1:46 | نویسنده : بانوی پرتقالی |

 


هَـمیشه بـآید کَسـی باشد

کـــہ مــَعنی سه نقطه‌هاے انتهاے جمله‌هایَتـــ را بفهمد


هَـمیشه بـآید کسـی باشد


تا بُغض‌هایتــ را قبل از لرزیدن چانه ات بفهمد


بـآید کسی باشد


کـــہ وقتی صدایَتــ لرزید بفهمد


کـــہ اگر سکوتـــ کردے، بفهمد


کسی بـآشد


کـــہ اگر بهانه‌گیـر شدے بفهمد


کسی بـآشد


کـــہ اگر سردرد را بهـآنه آوردے برای رفتـن و نبودن


بفهمد به توجّهش احتیآج داری


بفهمد کـــہ درد دارے


کـــہ زندگی درد دارد


بفهمد کـــہ دلت برای چیزهاے کوچکش تنگــ شده استــ


بفهمد کـــہ دِلتــ براے قَدمــ زدن زیرِ باران تنگــ شده استــ


همیشه باید کسی باشد


همیشه ...


موضوعات مرتبط: صفحه اصلی

تاريخ : چهار شنبه 7 خرداد 1393 | 1:38 | نویسنده : بانوی پرتقالی |

  

 یك بار دختری حین صحبت با پسری كه عاشقش بود، ازش پرسید:


چرا دوستم داری؟ واسه چی عاشقمی؟

پسر:دلیلشو نمیدونم ...اما واقعا"‌دوست دارم


دختر:چطور میتونی بگی عاشقمی؟

پسر:من جدا"دلیلشو نمیدونم، اما میتونم بهت ثابت كنم

دختر:ثابت كنی؟ نه! من میخوام دلیلتو بگی

پسر:باشه.. باشه!!! میگم... چون تو خوشگلی،
صدات گرم و خواستنیه،
همیشه بهم اهمیت میدی،
دوست داشتنی هستی،
با ملاحظه هستی،
بخاطر لبخندت،..

دختر از جوابهای اون خیلی راضی و قانع شد

متاسفانه، چند روز بعد، اون دختر تصادف وحشتناكی كرد و به حالت كما رفت
پسر نامه ای رو كنارش گذاشت با این مضمون


عزیزم، گفتم بخاطر صدای گرمت عاشقتم اما حالا كه نمیتونی حرف بزنی، میتونی؟
نه ! پس دیگه نمیتونم عاشقت بمونم

گفتم بخاطر اهمیت دادن ها و مراقبت كردن هات دوست دارم اما حالا كه نمیتونی برام اونجوری باشی، پس منم نمیتونم دوست داشته باشم

گفتم واسه لبخندات، برای حركاتت عاشقتم
اما حالا نه میتونی بخندی نه حركت كنی پس منم نمیتونم عاشقت باشم


اگه عشق همیشه یه دلیل میخواد مثل همین الان، پس دیگه برای من دلیلی واسه عاشق تو بودن وجود نداره

عشق دلیل میخواد؟

نه!معلومه كه نه!!

پس من هنوز هم عاشقتم .....
:»»:»»:»»:»»:»»:»»:»»:»»:»»:»»:»»:»»:»»


موضوعات مرتبط: صفحه اصلی

تاريخ : چهار شنبه 7 خرداد 1393 | 1:33 | نویسنده : بانوی پرتقالی |


دختری درکتابخانه دانشگاه مشغول کتاب خوندن بود که پسر جوانی کنارش اومد وآرام ازش پرسید میتونم اینجا بشینم، دختر با صدای بلند گفت : من امشب خونه ات نمیام. همه دانشجویان که در کتابخانه بودند به پسرنگاه کردند و پسر شرمنده شد؛ ورفت گوشه ای نشست و مشغول مطالعه شد. پس ازمدتی دختر وسایلش جمع کرد وقتی داشت ازکتابخانه خارج میشد رفت ودر گوش پسرگفت : من روان شناسی خوندم میدونم کاری کردم خجالت زده بشی و پسر بلند دادزد اوه100 هزار تومان واسه یه شب زیاده. همه دانشجوها با نفرت به دختر نگاه کردند؛ پسرک چشمکی زد وگفت : منم حقوق خوندم میدونم چطور بی گناه رو گناه کار کنم .....--------------------------------------------------------


موضوعات مرتبط: صفحه اصلی
برچسب‌ها: دختر و پسری در کتابخانه

تاريخ : چهار شنبه 7 خرداد 1393 | 1:30 | نویسنده : بانوی پرتقالی |

همیشه به قلبتان گوش دهید

اگر چه در سمت چپ شما قرار دارد

همیشه راست خواهد گفت

…...…,•’``’•,•’``’•,
…...…’•,`’•,*,•’`,•’
...……....`’•,,•’`
,•’``’•,•’``’•,
’•,`’•,*,•’`,•’
.....`’•,,•’
,•’``’•,•’``’•,
’•,`’•,*,•’`,•’
,•’``’•,•’``’•,.
’•,`’•,*,•’`,•’
.....`’•,,•......’
…...…,•’``’•,•’``’•,
…...…’•,`’•,*,•’`,•’
...……....`’•,,•’`
…..............…,•’``’•,•’``’•,
...........…...…’•,`’•,*,•’`,•’
..............……....`’•,,•’`
…..............…,•’``’•,•’``’•,
...........…...…’•,`’•,*,•’`,•’
..............……....`’•,,•’`
…...…,•’``’•,•’``’•,
…...…’•,`’•,*,•’`,•’
...……....`’•,,•’`
,•’``’•,•’``’•,
’•,`’•,*,•’`,•’
.....`’•,,•’

 

تنهــــــا چیــــــــزی که بایـد از زندگـــی آمــــوخت فقــط یــک کلمـــــــه اسـت * میگـــــــــــذرد * امـــــا دق میدهــد تا بگـــــــذرد

....................................................................................@@@@@..
..........................................................................................@........
.........................................................................................@........
.........................................................................................@.......
.........................................................................................@........
........................................................................................@.......
..................................................................................@@@@@..
.....................................@@@.......@@@...................................
...................................@@@@.....@@@@.............................
..................................@@@@@..@@@@@..........................
...................................@@@@@@@@@@........................
....................................@@@@@@@@@......................
.......................................@@@@@@@.....................
.........................................@@@@@.....................
............................................@@@.....................
..............................................@.....................
..................................................................
.........@................@.................................
.........@................@..............................
.........@................@............................
.........@................@..........................
..........@..............@........................
...........@............@......................
.............@........@...................
...............@@@....................

 

کسی که تو حرفاش زیاد میگه "بیخیال" بیشتر از همه فکر و خیال داره
فقط دیگه حال و حوصله بحث نداره !!!

_________♥♥♥♥♥♥♥♥__________♥♥♥♥♥♥
_______♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥_______♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥
_____♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥____♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥
_____♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥_♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥
_____♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥
______♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥
_______♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥
_________♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥
____________♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥
______________♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥
_________________♥♥♥♥♥♥♥♥♥
__________________♥♥♥♥♥♥
___________________♥♥♥♥
___________________♥♥
__________________♥♥
_________________♥
_______________♥
____________♥♥
__________♥♥♥
_________♥♥♥♥
_______♥♥♥♥♥♥♥
_______♥♥♥♥♥♥♥♥
________♥♥♥♥♥♥♥♥
__________♥♥♥♥♥♥♥♥
____________♥♥♥♥♥♥♥
_____________♥♥♥♥♥♥
_____________♥♥♥♥♥
____________♥♥♥♥
_________♥♥♥♥


موضوعات مرتبط: صفحه اصلی

تاريخ : چهار شنبه 7 خرداد 1393 | 1:18 | نویسنده : بانوی پرتقالی |

دل كه رنجيد از كسي خرسند كردن مشكل است،
شيشه بشكسته را پيوند كردن مشكل است،
كوه ناهموار را هم ميتوان هموار كرد،
حرف ناهموار را هموار كردن مشكل است
##################################################
ــــــــــــــ♥♥♥♥♥♥♥ـــــــــــــــ

¸.•´¸.•*¨) ¸.•*¨)
(¸.•´ (¸.•´ .•´ ¸¸.•¨¯`•
_____****__________****
___***____***____***__ ***
__***________****_______***
_***__________**_________***
_***_____________________***
_***_____________________***
__***___________________***
___***_________________***
____***______________ ***
______***___________***
________***_______***
__________***___***
____________*****
_____________***
______________*


موضوعات مرتبط: صفحه اصلی

تاريخ : چهار شنبه 7 خرداد 1393 | 1:17 | نویسنده : بانوی پرتقالی |

 

☀ گـاهــی هـــم

نه برای اینکه، دنبال ازدیاد نعمتیم

نـه از تــرس

نـه از روی عـادتـــــ

نـه بــرای دل خـودمـان

و نـه بـه هـیـچ‌ خاطـر دیگر

تنها برای خاطـر دلِ ☀خــــدا☀

بـگـویــیــم ☀ الحــمــدلله ☀


موضوعات مرتبط: صفحه اصلی

تاريخ : سه شنبه 6 خرداد 1393 | 11:0 | نویسنده : بانوی پرتقالی |

 


موضوعات مرتبط: صفحه اصلی

تاريخ : سه شنبه 6 خرداد 1393 | 10:55 | نویسنده : بانوی پرتقالی |

روزي پادشاهی پس از يك بیماري طولاني و درمان بي نتيجه پزشكان دربار گفت: نصف قلمرو پادشاهی‌ام را به کسی می‌دهم که بتواند مرا معالجه کند.

 

تمام آدم‌های دانا دور هم جمع شدند تا ببیند چطور می شود شاه را معالجه کرد، اما هیچ یک ندانست كه چه ميشود كرد.

 

تنها یکی از مردان دانا گفت: فکر کنم می‌تواند شاه را معالجه کنم. اگر یک آدم خوشبخت را پیدا کنید، پیراهنش را بردارید و تن شاه کنید، شاه معالجه می شود.

 

شاه پیک‌هایش را برای پیدا کردن یک آدم خوشبخت فرستاد. آنها در سرتاسر مملکت سفر کردند ولی نتوانستند آدم خوشبختی پیدا کنند. حتی یک نفر پیدا نشد که کاملا راضی باشد.

 

آن کس كه ثروت داشت، بیمار بود. و آن که سالم بود در فقر دست و پا میزد، چنانچه اگر سالم و ثروتمند هم بود زن و زندگی بدی داشت. یا اگر فرزندی داشت، فرزندانش بد بودند. خلاصه هر آدمی چیزی داشت که از آن گله و شکایت کند.

 

آخرهای یک شب، پسر شاه از کنار کلبه‌ای محقر و فقیرانه رد میشد که شنید یک نفر دارد چیزهایی می‌گوید. شکر خدا که کارم را تمام کرده‌ام. سیر و پر غذا خورده‌ام و می‌توانم دراز بکشم و بخوابم! چه چیز دیگری می‌توانم بخواهم؟

 

پسر شاه خوشحال شد و دستور داد که پیراهن مرد را بگیرند و پیش شاه بیاورند و به مرد هم هر چقدر بخواهد بدهند.

 

پیک‌ها برای بیرون آوردن پیراهن مرد توی کلبه رفتند، اما مرد خوشبخت آن قدر فقیر بود که پیراهن نداشت!!!     از لئو تولستوی


موضوعات مرتبط: صفحه اصلیاجتماعی
برچسب‌ها: داستانی جالب درباره ی خوشبختی

تاريخ : سه شنبه 6 خرداد 1393 | 10:14 | نویسنده : بانوی پرتقالی |
.: Weblog Themes By SlideTheme :.


  • وب شیمی
  • وب سمفونی
  • وب قالب بلاگفا
  • وب رفتن